«… امشب ۸۸/۱۱/۷ برابر با پنجشنبه من محمود قاسمی میشها را به آغل کردم و در کلاته زرشکی تک و تنها در حال گذراندن وقت هستم و دارم رادیو گوش میکنم و کمی هم موبایل را روشن کردم و موسیقی گوش کردم. گذشته از اینها میخواستم بگم شبهای صحرا یک حال و هوای دیگری دارد، آدم کیف میکند. الان این خاطره را دارم من برای شما میگویم ساعت ۸:۲۴ دقیقه است شام هم جاتان خالی اشکنه خوردم. چای و خرما و پرتقال هم هست تا لحظههای دیگر پرتقال هم میخورم و مسواک و بعدش هم لالا »*
محمود قاسمی دامدار اهل روستای رشم در ۱۲۰ کیلومتری جنوب شهر دامغان ، که روزگاری نه چندان دور با داشتن پانصد راس دام زندگی خوبی داشت و شبها موسیقی گوش میداد و خاطره مینوشت و بیدغدغهی فردا به خواب میرفت، هیچگاه فکر نمیکرد خشکسالیهای پی در پی در کمتر از پنج سال آنقدر زندگی را بر او سخت بگیرد که خاطرهنویسیهای خوش شبانه، جایش را به نامهنویسی روزانه بدهد. در همه نامههای محمود که به سازمانهای دولتی فرستاده یک جمله غمگین و تکاندهنده مشترک هست « در صورت عدم کمک شما ، من تمام هستی و نیستی خود را از دست میدهم»، و از دست داد .
امروز از پانصد راس دام محمود چیزی باقی نمانده، باغچه کوچکش حالا میزبان خس و خاشاک بیابان است، و پسانداز روزهای خوشی رو به اتمام . محمود راهی جز کوچ ندارد، راهی که تنها پسرش از آن میترسد …
محمود هم مثل بقیه برادرهایش به دنبال آیندهی نامعلومی در شهر، ناچار به ترک خانه و زادگاهشان شد و رشم را برای همیشه ترک کرد. محمود رفت تا به امید آیندهای بهتر برای خانوادهاش، با مسافرکشی یا کارگری زندگی فقیرانه دیگری را اینبار دور از خانه و زادگاهشان شروع کند.
*یکی از خاطرات محمود قاسمی