counter create hit جوجه اردك زشت روزگارم!
۱۷ شهريور ۱۳۹۲ - ۱۱:۵۶
کد خبر: ۱۴۱۶۸

جوجه اردك زشت روزگارم!

رسول نجفيان

رسول نجفيان انگار خودش تجسم همان ترانه معروف «عجب رسميه رسم زمونه» است، او روايت رسم زمانه است، با دلي پر و کامي تلخ از روزگار، همچنان هست، مي نويسد، بازي مي کند، مي خواند و مي آفريند. همان چند دقيقه اول که پاي حرف هايش مي نشيني، مي فهمي که نجفيان از رسم ناجوانمردانه روزگار گله مند است، اما به نرخ زمانه بي اعتناست، همرنگ جماعت نشده که نتيجه اش شده «با دل خونين لب خنده برآوردن.» اتفاقا او طنزنويس قهاري هم هست و آن طور که خودش مي گويد هنوز هم با اسم مستعار براي سريال ها و فيلم ها ديالوگ طنز مي نويسد. نجفيان از نسل منقرض شده آچار فرانسه هاي سينما، تئاتر و مطبوعات است، البته آچار فرانسه به اصطلاح غيرانتفاعي نه آچار فرانسه هاي معمول اين روزها که بيشتر کارچاق کن هستند.
   
    آقاي نجفيان! بالاخره حرفه اصلي شما چيست؛ بازيگري، نويسندگي، خوانندگي يا نوازندگي؟
    يک بار ديگر هم يک عزيزي اين پرسش را کرد و در پاسخ گفتم من جوجه اردک زشت هستم، وقتي سمت کارگرداني مي روم، مي گويند اين بازيگر است و به دنياي موسيقي که وارد مي شوم، مي گويند اين کارگردان است، اما واقعيت اين است که من از نوجواني در همه اين حوزه ها فعاليت داشته ام. چون در خانواده اي بزرگ شده ام که همه اعضاي آن اهل هنر بودند. پدر و مادرم بسيار اهل هنر بودند. پدرم در همدان شاگرد عارف قزويني بود. من در ميان هنرهاي مختلف بزرگ شده ام. همزمان به کلاس استاد مهرتاش براي يادگيري موسيقي مي رفتم و در کلاس هاي اسکويي ها هم آموزش تئاتر مي ديدم. بعد در همان دوران عضو سينماي آزاد شدم و چند فيلم ساختم که يکي از آنها به اسم «هاپولي جان» در آسيا اول شد. از نوجواني متوجه شدم سينما ترکيبي از همه هنرهاست. تئاتر، موسيقي، درام و... در آن وجود داشت در نتيجه عاشق سينما شدم.
   
    آيا بهتر نبود اين همه سال فقط در يک رشته هنري فعاليت مي کرديد؟
    صددرصد!
   
    الان پشيمان هستيد؟
    بله! براي همين بعد از سال ها تجربه اندوزي در رشته هاي مختلف به هنرجويان و دانشجويانم توصيه مي کنم فقط در يک رشته متمرکز شوند، چون بندرت پيش مي آيد کسي بتواند مثل چارلي چاپلين به نابغه همه هنرها تبديل شود و در زمينه بازيگري، کارگرداني، موسيقي، درام، بدلکاري و هنرهاي ديگر به درجه استادي برسد و شهرت جهاني کسب کند.
    در کشور ما تخصص داشتن در چند رشته هنري، هم خوب است و هم مشکلاتي دارد. متاسفانه وقتي شخصي در رشته اي به شهرت مي رسد براي کارهاي ديگر هم سراغ او مي آيند، براي مثال چند وقت پيش از من خواستند که مجموعه شعرهايم را چاپ کنم، گفتم شعرهاي من چيز خاصي ندارد که آنها را منتشر کنم، اما به دليل اين که مردم من را مي شناسند اصرار به چاپ آن داشتند! از اين وسوسه ها هم کم نيست، برخي تمايل دارند از نام افراد معروف در حوزه هاي مختلف استفاده کنند.
    البته اين نکته را نفي نمي کنم و ممکن است يک هنرپيشه برحسب علاقه شخصي خيلي از هنرهاي ديگر را هم انجام دهد. مي گويند برخي کارها، کار دل است برخي کارها، کار گِل! منظور من کار گِل بود که بعضي اوقات دامن افراد معروف را مي گيرد.
   
    زندگينامه شما را که مي خواندم، متوجه شدم تحت تاثير يک روحاني، تئاتر را شروع کرديد؛ جريان چه بود؟
    در گذشته کلاس ششم را که تمام مي کرديم و وارد دوره راهنمايي مي شديم درسي به نام فقه داشتيم که يک معلم روحاني که خيلي هم بزرگوار بود، آن را به ما درس مي داد. ايشان خاطرات و زندگينامه اوليا و انسان هاي بزرگ يا داستان هايي درباره نماز يا معايب رفتار هايي مانند دروغگويي را براي ما به شکل داستان تعريف مي کرد و از ما مي خواست آنها را اجرا کنيم. همکلاسي هاي من کامران فيوضات و مرتضي اردستاني بودند. معمولاما سه نفر روايت هاي اين معلم را اجرا مي کرديم. واقعا از آن زمان عشق به تئاتر در من شکل گرفت. خاطره اي از اين بزرگوار دارم که بد نيست براي شما هم تعريف کنم. معلم ما انساني فرهيخته، اما فقير بود و حتي گوشه آستين او کمي پاره بود، ما هم يک عده بچه بازيگوش بوديم. روزي داشت در رابطه با شق القمر حضرت رسول(ص) صحبت مي کرد و مي گفت که به دستور حضرت رسول ماه دو شقه شد، يک شقه در آستين ايشان رفت... و معلم ما به آستينش اشاره کرد. من بلند گفتم: آقا ماه الان مي افته! گفت: چرا؟ گفتم آخه آستينتون پاره ست!
    معلم هاي ما در آن دوره يک چوب داشتند و بي دليل و بادليل ما را با آن کتک مي زدند، اما آقاي روحاني فقط به من نگاه کرد و هيچ نگفت. آن نگاه مهربان هيچ وقت از ياد من نمي رود. ان شاءالله اگر هست سلامت باشد و اگر نيست روحش شاد باشد.
   
    در سينماي ايران چند نفر از لحاظ شخصيت خيلي شبيه هم هستند. يکي شما هستيد، ديگري زنده ياد حسين پناهي بود و يکي هم بهروز بقايي. به اين شباهت اعتقاد داريد؟
    بله.
   
    به نظرتان دليل اين شباهت چيست؟
    چون حسين از دوستان عزيز من بود، از آن زماني که پدر عبدالله اسفندياري، حسين را در قبرستان هاي امامزاده قاسم کشف کرد با هم دوست شديم.
   
    حکايت اين کشف چه بود؟
    پدر عبدالله اسفندياري متولي امامزاده قاسم بود. در سال هايي که جنگ بود، تعريف مي کرد، يکسري از جنگ زده ها مقبره هاي خصوصي را گرفته اند و در آنجا زندگي مي کنند. آقايي آنجا هست که استعداد عجيب و غريبي دارد، روحاني هم هست، فکر مي کنم خيلي به درد کار شما بخورد. حسين را من اولين بار آنجا ديدم و اولين کارش هم «يک گل و بهار» بود که من دستيارش شدم و بعد از آن حسين مي نوشت و من کار مي کردم و به طور متناوب من، حسين و داوود ميرباقري تله تئاترهاي دوشنبه را کار مي کرديم. دست تقدير هم اين شد که جنازه حسين را خود من جمع کردم.
   
    در رابطه با قصه مرگش توضيح مي دهيد؟ واقعا خودکشي کرده بود؟
    نه نمي شود گفت خودکشي کرده! حسين روز چهارشنبه مي رود محله جهان آرا و از سوپر پايين خانه اش سيگار مي خرد و مي رود بالاو بعد دوش مي گيرد. از حمام که بيرون مي آيد، کولر روشن بوده و ايست قلبي مي کند. بعد از چند روز يعني يکشنبه به دليل بوي جنازه همسايه ها متوجه مرگش مي شوند. داوود ميرباقري به من زنگ زد و رفتيم و ديديم که جنازه بين عسلي و تخت افتاده بود و خودمان او را جمع کرديم.
   
    مي شود گفت شما و اين دوستاني که عرض کردم شمايل روشنفکري در سينما هستيد؟
    اول بايد روشنفکري را تعريف کنيم.
   
    منظورم عقايد روشنفکري و روشن انديشي است.
    بله از اين زاويه موافق حرف شما هستم. براي اين که من در مکتب اسکويي ها با ادبيات قرن نوزدهم و ادبيات جهان آشنا شدم. من از جايي آمدم که محمود دولت آبادي از آنجا آمده بود و خيلي از عزيزان ديگر. من شيفته داستان کوتاه بودم. در اين زمينه هم بسيار فعال بودم. ليسانس روان شناسي ام را در کنار موسيقي و تئاتر گرفتم. در رشته روان شناسي وقتي براي مصاحبه رفتم براي داستايوفسکي قبولم کردند، چون ديدند شخصيت هاي مختلف را خوب مي شناسم. شيفته ادبيات مدرن بودم. آن موقع هنوز پست مدرن گل نکرده بود. الان روشنفکر يعني سنت شکن و روشنفکر در کشور ما اشتباه معنا شده است. به نظرم روشنفکر کسي است که سنت هاي ماندگار را کشف مي کند. به مرور زمان روي هر چيزي را زنگار مي گيرد و در چنين شرايطي بايد اصلاحات انجام شود. روشنفکر کسي است که اين اصلاحات را انجام مي دهد. خود شما اگر براي مدتي از لحاظ ظاهري روي فرم نباشي يا به خودت نرسي همه از تو فرار مي کنند. پس ناچاري اصلاحاتي بر خودت اعمال کني. روشنفکر تابوشکني مي کند.
   
    «آسانسور» اولين کار من در حوزه کارگرداني تئاتر بود که حسين پناهي متن آن را نوشت و من نقش اول آن را هم بازي کردم. داستان آسانسور داخل دو اتاق اتفاق مي افتاد. در يکي از اتاق ها پنکه بود و همه خودشان را از گرما باد مي زدند و در اتاق ديگر همه از سرما به بخاري پناه برده بودند. در همان زمان برخي به من ايراد گرفتند که مگر مي شود در يک مکان دو اتاق به اين شکل وجود داشته باشد. وقتي پاسخ آنها را دادم به من گفتند، اين روشنفکربازي ها چيه!
    اما به نظر من روشنفکر کسي است که به هر چيزي در جايش شک مي کند. نبي اکرم(ص) هم در زمان خودش شک مي کرد. مثلابه درستي اين که اعراب آن زمان دختران را زنده به گور مي کردند شک مي کرد، اما نمي توانست نظر خود را به آنها بگويد. اکنون هم جامعه برخي چيزها را به عنوان هنجار قبول کرده که اگر بخواهيم آنها را بشکنيم خودمان هم شکسته مي شويم. مي خواهم بگويم شاخک هاي حسي يک روشنفکر بسيار قوي و پيشروتر از بقيه مردم است، اما به اشتباه به آنها آنارشيست مي گوييم. حسين پناهي شاعر مطلق بود. من و همسرم هميشه به او اعتراض مي کرديم که بازيگري را محدود کن و به شعرهايت برس. شعرهاي حسين پناهي ويژگي هاي منحصربه فرد داشت و جزو پست مدرن ترين، آنارشيست ترين و هنجارشکن ترين شعرها بود.
   
    من خاطرات عجيبي با حسين دارم، ترافيک که مي شد خودرو را ول مي کرد و مي رفت، کاري هم به هيچ کس نداشت، يادم هست يک بار 200 توماني تازه به بازار آمده بود، مثلااز ميدان ونک تا جام جم کرايه دو نفر، دو يا سه تومان مي شد. من و حسين سوار تاکسي بوديم و پول خرد نداشتيم.
    حسين هم تازه حقوق گرفته بود. يک 200 توماني به راننده داد. راننده آن موقع ما را نمي شناخت و به ما گفت، من پول خرد ندارم، حسين هم در جوابش گفت، بقيه اش باشد براي خودتان! خواستيم برويم که راننده يقه مان را گرفت و گفت، پول تقلبي به من مي دهيد؟ بنده خدا باور نمي کرد تا چند نفر آمدند و به راننده گفتند، بابا! اين اسکناس که تقلبي نيست! اما راننده گفت، اينها ديوانه اند و سوار شد و رفت و البته 200 توماني را هم با خودش برد!
    اينها را گفتم که بدانيم جدي بودن در سياست مي شود سياست زدگي و در روشنفکري مي شود روشنفکرزدگي! من سعي کردم هيچ کدام از اينها نباشم. ما الان به کساني نياز داريم که بهلول وار در دهان کساني بزنند که بي رحمي را ترويج مي کنند و اين جمله کثيف و آلوده را به همه مي گويند: «مشکل خودته»!
   
    تکيه کلامي که اين روزها نسل جوان هم زياد مي گويند.
    بله دقيقا! تفاوت نسل ما با نسل اکنون در اين است که ما اصلانمي فهميديم «مشکل خودته» يعني چه. براي همين در هر شرايطي مي رفتيم و به داد دوستان و آشنايان مي رسيديم و حسين پناهي بارها اين کارها را کرد.
   
    شما در دهه 70 برخي فعاليت هاي اجتماعي و غيرهنري انجام مي داديد، مثل رسيدگي به کودکان آسيب ديده و... چرا ديگر امثال اين کارها را انجام نمي دهيد؟
    از زماني که من وارد دنياي اجرا شدم، گرفتاري هايم هم بيشتر شد. چون وقتي به عنوان مجري در امور خيريه فعاليت مي کنيد، نامه هايي به دست شما مي رسد که فلاني اين مشکل را دارد يا اين بلاسرش آمده. من هم بدجور قاطي اين مسائل شدم، جوري که از زندگي افتادم، چون فرهنگم اين بود که مشکل ديگران مشکل من هم هست. همه زندگي ام شده بود حل مشکلات ديگران تا جايي که همکارانم به من مي گفتند تو با اين کارها به خانواده ات لطمه مي زني. الان هم همين طور است.
    خوبيت ندارد که بگويم من هنوز مستاجرم، اما اين به دليل درگير شدن با طيف وسيعي از مشکلات مردم است. اين کارها خيلي مثبت بود ولي شما وارد دريايي مي شويد که پاياني ندارد. وقتي يک خانواده به من زنگ مي زند و مي گويد بچه مرا مي خواهند اعدام کنند و از من مي خواهد با خانواده مقتول صحبت کنم، من نمي توانم بگويم نه.
    در يکي از اين موارد حتي وکيلم به من گفت نرو! ولي من رفتم و کتک هم خوردم، اما خوب سه اعدامي هم با همين جريان و لطف الهي بالاي دار نرفتند. يک مورد جالب است برايتان بگويم که در يکي از همين موارد، مادربزرگ مقتول اول که مرا ديد، فکر کرد من قاتلم و از او بخشش مي خواهم و شروع کرد به من بد و بيراه گفتن که نوه منو کشتي و بايد اعدام بشي! بچه هايش به او گفتند اين رسول نجفيان است که آواز رسم زمانه را خوانده، يکباره نظر پيرزن عوض شد و به بچه هايش گفت من از صبح به شما مي گويم از اين چهره نور مي بارد، شما قبول نمي کنيد!
   
    واقعيت اين است که من در مقطعي، وارد حرکت هاي اجتماعي شدم و هنوز هم اين بار گران را دارم.
    من هنوز هم فکر مي کنم درآمدي که دارم بايد به جاهاي ديگر هم برود، اين کارهايي که انجام مي دادم کمتر نشده است، البته سعي کردم بازتاب اين کارهايم را کمتر کنم و خدا را شکر اين لطف الهي شامل من شده است.
    اين که بعضي جاها به درد مردم بخورم، مرا واقعا خوشحال مي کند.
   
    شما هم در آثار روشنفکري حاضر بوديد و هم در هنرهاي کوچه بازاري. اين به نظر شما تناقض نيست؟
    من خيلي خوشحالم که نخستين کار وارونه اي که با سعيد ابراهيمي فر کرديم يک کار پيشرو يا روشنفکرانه بود، از آن طرف هم به عوامانه ترين هنرها که هنر کوچه بازاري است، پرداخته ام. هنرهايي که از دل مردم شهرها و روستاها جوشيده و بشدت حرمت دارند. ان شاءالله در سي دي بعدي من خواهيد ديد که همين راه را ادامه داده ام و در واقع باز هم بيان دردهاي مردم است.
   
    شما ظاهرا دستي در نويسندگي سريال ها هم داشتيد و «آرايشگاه زيبا» هم کار شما بوده؟
    در سريال آرايشگاه زيبا من و خدابيامرز احمد بهبهاني، البته با ويرايش خانم برومند، متن سريال را مي نوشتيم، تمام صحنه هاي خارج از آرايشگاه را من مي نوشتم.
   
    کار نويسندگي سريال ها را هنوز هم ادامه مي دهيد؟
    بله، خيلي سريال هاي ديگر هم بوده، اما با نام ديگران نوشته ام، البته ما پولمان را مي گيريم، اگر ننويسم که مي ميرم!
   
    با توجه به سابقه دوستي قديمي شما و آقاي ميرباقري، چرا در آثار تاريخي آقاي ميرباقري حضور نداشتيد؟
    من هميشه گفته ام داوود ميرباقري و حسين پناهي بيشترين اثر را بر زندگي من داشته اند. آن دوره که من درگير کارگرداني چند کار تئاتر بودم و تحقيق در شاهنامه را شروع کردم، داوود هم گرفتار پروژه هاي تاريخي اش بود. اخيرا که داوود سريال «شاهگوش» را شروع کرده در خدمتش هستم. الان هم که کارگردان دوم اين کار هستم و يک نقش کوچکي هم دارم.
   
    يک پرسش متفاوت؛ به نظر شما دراماتيک ترين خلقيات ايراني چيست؟
    دراماتيک ترين خلق و خوي ايراني غيبت است. يعني واقعا مردم ما از غيبت لذت مي برند. البته ما فلسفه اي در فلسفه عوام داريم به اسم نفي و اثبات. مثلامن مي بينم شما خيلي از خصوصيات خوب مرا نمي شناسي در نتيجه يک جاهايي را نفي مي کنم که خودم را براي شما اثبات کنم. ما نسلي بوديم که اگر در محل ما يکي ورشکسته مي شد، مشکل همه بود و گلريزان راه مي انداختند و با هر بضاعتي شرکت مي کرديم. ما متاسفانه به خشکي و بي روحي غربي ها گرفتار شديم. واقعيت اين است که ما بدي غربي ها را گرفتيم، در حالي که من عاطفي ترين رفتارها و هنجارها را در همان ادبيات غرب ديده و خوانده ام.
   
    نياز هنر امروز از نظر رسول نجفيان؟
    امثال حسين پناهي و بهلول هاي روز بايد بيايند و بي ارزشي هايي که براي ما ارزش شده را بزنند و نابود کنند، ما الان احتياج به هنر و صدا و سيمايي داريم که از هر محافظه کاري رها شويم. محافظه کاري که امروز گريبان هنر را گرفته، مهم ترين آفت جامعه است. ضرورت درست شدن روزنامه ها و فرهنگسراها و صداوسيما براي اين است که يک عده بيايند و بگويند اين راه اشتباه و خطاست، اين راه درست است، اما اين صراحت وجود ندارد، اصلاانقلابي يعني داشتن اين نوع صراحت.
    مثلايک قشري در جامعه با لابي زدن و وام هاي بانکي به ثروت رسيده اند، 50 درصد ثروت هاي همين تهراني ها با وام هاي بانکي و رشوه است، خدايي نکرده رسول نجفيان اگر يک اشتباهي کند همه کشور متوجه مي شوند، اما اگر يکي اختلاس کند، مي گويند بنده خدا اسمش را نبريد که آبرويش برود، اين چه معني مي دهد؟
   
    ماندگارترين ديالوگي که گفتيد يا نوشتيد چه بوده؟
    من روي يکي از شعرهام حساسيت خاصي دارم که مي گويد:
   
    «چرا باغبان بوي خاک نمي دهد
    و دست هايش به خون گياهان هرزآلوده نيست
    و در سطل زباله اش ياس هاي سفيد افتاده است»
   
    شما يک دوره هم در ماه محرم مداحي کرديد اين براي صنف دوستداران شما عجيب نبود؟
    طردم کردند.
   
    توضيح مي دهيد؟
    بيکاري زياد به ما مي خورد، خيلي از وقت ها در فصل هاي بيکاري به روستاها مي روم . در اين روستاها سراغ قديمي ها، پدربزرگ ها و مادربزرگ هامي رفتم و از آنها مي پرسيدم شما شاهنامه خواني بلديد؟کسي هست که صدايش خوب باشد و لالايي بخواند؟ يا مثلابهترين نوحه خوان شما چه کسي است ؟ مي رفتم و همه اينها را ضبط مي کردم.
   
    چه سال هايي اين کار را مي کرديد؟
    در 30 سال گذشته اينها را جمع آوري مي کردم، شاهنامه اي که من جمع آوري کردم از دل روستاهاست که سينه به سينه از اجدادشان نقل شده، من ديدم نوحه هايي که جمع آوري کردم حتي قدمت 600 ساله دارد. من عاشق هنرهاي مردمي هستم، همين هنرهاي سقاخانه اي، هنرهايي که اروپا و آمريکا برايش مي ميرند. من مجموعه اين نوحه هاي قديمي را يک بار به وسيله انتشارات سروش منتشر کردم و يک بار هم در مجموعه با ذوالجناح.بعد از اين در مراسم محرم مردم از من دعوت مي کردند، بروم و نوحه بخوانم من هم با افتخار مي رفتم. تلخي قضيه اينجاست که يک عده آمدند و گفتند فلاني خودش را فروخته! شايد شما باور نکنيد اگر بگويم چقدر از اين قضيه درآمد داشتم.اما تلخ تر قضيه اينجا بود که وقتي رفتم براي يک پروژه کارگرداني کنم رئيس يک نهاد فرهنگي کشور به خاطر همين نوحه خواني مرا کنار گذاشت.
    او به من گفت ما هنرت را قبول داريم، ولي الان فرض کن داريوش مهرجويي رفته نوحه خوانده حالابيايد کارگرداني کند، اين درست است؟ به من گفت ما نمي توانيم قبول کنيم تويي که نوحه گري کردي، کارگرداني هم بکني! به همين صراحت به من گفت! به آنها گفتم من 12 تا نوحه خواندم، ولي ببينيد چند تا کار دراماتيک کردم، چند تا کارگرداني دارم، چند تا نويسندگي دارم، شما چطور اين حرف را به من مي زني؟ يعني آنقدر شان امام حسين(ع) العياذبالله پايين آمده که اين حرف را درباره نوحه گري مي زنيد؟ به آن آقا گفتم وانگهي شما که مي دانيد من کجا نوحه خواني کردم، در تکيه هاي نازي آباد، مثلااز ورامين به من زنگ مي زنند ما هيچ کس را نداريم که برايمان نوحه بخواند ، پول هم نداريم مي آيي براي ما نوحه بخواني؟ من قبول مي کنم و مي روم. يک باردر همين سفرها پيرمردي به من گفت مي شود گلويت را ببوسم؟ گفتم چرا؟ گفت نوحه هايي که براي امام حسين(ع) خواندي خيلي براي من عزيز بود. من با طيب خاطر گذاشتم او گلويم را ببوسد، ولي کساني را که آن حرف ها را زدند، نمي بخشم.
    من تحقيق و پژوهش کردم، نوحه هايي را که قدمت و اصالت دارند، جمع آوري کردم. من به جاي اين که دنبال کارهاي نادرست باشم، به اين هنرها رو آوردم، اين را هم بگويم که حتي براي مهاجرت از کشور هم سراغ من آمدند ولي من نرفتم.
   
    چطور، جريان چه بود؟
    يکي از خوانندگان که آهنگ مرا خواند در چند برنامه لس آنجلسي از من تشکر کرد، چون مي خواست در ازاي آن به من پول بدهد که من قبول نکردم. حتي چند تا جوان آمدند و از من مجوز گرفتند که آن آهنگ «عجب رسميه رسم زمونه» را رپ بخوانند،امااتفاق جالب اين بود که يک بار حدود 15 سال پيش، يک خانم و آقا آمدند و خواستند به منزل ما بيايند، وقتي آمدند، ديديم همه پرونده ما دست اينهاست، همه چيز ما را مي دانند. آنها گفتند دو شبکه در آمريکاست و هر کدام از اينها سالي 75 ميليون تومان به شما مي دهند، اصلاهم از شما کار سياسي نمي خواهند، شما فقط سازت را بردار، آنجا مذهبي بخوان، شاهنامه بخوان يا هر چيزي که مي خواهي.ما به شما خانه، ماشين و ... مي دهيم. تا اين را گفت بچه هاي من خنده شان گرفت. براي اين که ما اصلافرصت نکرده بوديم با بچه ها حتي سفر کيش برويم.
    اين خانم و آقا که ديدند من راضي نمي شوم، به خانم بچه هاي ما متوسل شدند. آنها هم گفتند ما اصلانمي توانيم و نمي خواهيم که پايمان را از ايران بيرون بگذاريم. چطور شما تصور کرديد ما مي آييم؟
   
    دردسرهاي عجيب
    من در آن زماني که خدا لطف کرد و وارد عرصه کمک به مردم شدم، دچار دردسرهاي شديدي شدم، دختري به من نامه داد که من سرطان دارم و بزودي مي ميرم، ولي ما حتي تلويزيون نداريم و چون کرايه خانه مان هم عقب افتاده و ديگر صاحبخانه حتي اجازه نمي دهد از خانه اش تلويزيون نگاه کنيم. نوشته بود به داد ما برسيد! من با خانم برادرم رفتيم خانه اينها، وضع طوري بود که ما واقعا تحت تاثير قرار گرفتيم، حتي خانم برادرم النگوهايش را همان جا درآورد و به آن خانم داد تا داروهايش را بخرد.
    ما چند جلسه اي به آنجا رفتيم، يک بار که خواستيم مبلغي پول به آنها بدهيم، حس کردم پدر خانواده قدري خجالت مي کشد، من براي اين که پول را قبول کند، به او گفتم اين پول ها مال من نيست، اين پول ها را يکي از مسئولان نظام در اختيار ما گذاشته که به امثال شما بدهيم. من اين را گفتم و جو عوض شد و دوباره چند روز بعد مرا خواستند و ديدم همان آقا آنجا نشسته. گفتم چي شده؟ آن مسئول گفت پول ها رو مي خوري يک مقدارش هم مي دهي به اينها؟ گفتم پول چي؟ کدام پول؟ پدر خانواده يک ليستي درآورد گفت اينهارا به ما داده، برويد ببينيد بقيه اش رو چه کرده، خلاصه رفته بود از ما شکايت کرده بود، از اين جور بلاها زياد سر من آمده، اما هر چه ما داريم از صدقه سر همين مردم است.
منبع: شرق

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربحث ترین عناوین