counter create hit زنی با انگشتان سبز
۰۶ آبان ۱۳۹۵ - ۱۱:۰۳
کد خبر: ۱۸۵۶۷۲

زنی با انگشتان سبز

 ‌مادر ٩٩ ساله محیط زیست ایران در گفت‌وگویی با روزنامه اعتماد به تشریح بیش از نیم قرن فعالیت های زیست محیطی و بخش هایی از فعالیت خویش پرداخت و با اشاره به اهمیت محیط زیست در کشور، برخی از مشکلات این حوزه را یادآور شد.
 با دستان لاغر و نحیفش دایره‌ای را از کاورش در‌می‌آورد و آرام و شمرده شروع می‌کند به زدن. سن و سالش برای نواختن موسیقی، ‌زیاد است، اما اعتقاد دارد از ابراز درد و ناراحتی بیزارم، ‌دوست دارم همیشه شاد باشم و بخندم و بخندانم. در خانه «لقا» صدایش می‌کردند، اسم کاملش «مه لقا» است، ‌مه لقا ملاح، ‌دختر آقابزرگ ملاح، ‌از حاکمان شهرهای مختلف و خدیجه افضل وزیری، از زنان پیش رو در زمان خود است. ملاح را با عنوان مادر محیط زیست ایران می‌شناسند، ‌زنی ٩٩ ساله که بیش از سه چهارم عمرش را برای محیط زیست کار کرده، ‌از سال‌های جوانی، ‌از وسط‌های بیست سالگی.

مه لقا ملاح در شهریور ماه سال ١٢٩٦، جایی میانه راه مشهد، ‌وقتی خانواده‌اش برای زیارت، ‌راهی این شهر بودند، در کاروانسرای عباسی به دنیا آمد. مادرش، ‌معلم بود و پدرش در شهرهای مختلفی چون مشهد، قوچان، اصفهان، دامغان، همدان و کرمانشاه حاکم. خودش می‌گوید در میانه بیابان به دنیا آمدم، ‌در جنگل و طبیعت بزرگ شدم، ‌از کسی که این‌طور زندگی کرده، انتظار دارید حافظ محیط زیست نباشد؟

پس از گرفتن مدرک فوق‌لیسانس علوم اجتماعی‌اش در تهران، ‌راهی سوربن پاریس شد تا ادامه تحصیل دهد. دوره کتابداری را هم در کتابخانه ملی فرانسه گذراند و همین باعث شد در کتابخانه دانشگاه تهران مشغول کار شود. زمانی هم در سال 1347 به ریاست کتابخانه موسسه تحقیقات روانشناسی انتخاب شد. فعالیت‌های محیط زیستی‌اش را پس از بازنشستگی به شکل تمام وقت ادامه داد.

از عجایب زندگی ملاح این است که کیسه زباله‌های سبز و مشکی که جلوی در همه خانه‌ها دیده می‌شود، ‌ندارد. او در همه سال‌هایی که توان فعالیت داشته، ‌تلاش کرده خود و خانواده‌اش را با مقوله بازیافت آشنا کند؛ بازیافتی که به همه قسمت‌های زندگی‌اش رسوخ کرد، ‌از ترمیم لباس‌های بزرگ‌ترها برای کوچک‌ترها تا استفاده بهینه از زباله ‌تر و درست کردن کود برای باغچه تا ممنوعیت استفاده از دستمال کاغذی در خانه.

برای گفت‌وگو راهی خانه‌اش در الهیه شدیم، ‌خانه‌ای پرنور، ‌با حیاطی و باغچه‌ای. پنجره‌های بزرگ قدی، ‌ردپای به جا مانده از معماری سنتی بود در خانه‌ای که بازسازی شده بود. مه لقا ملاح، ‌با روسری سفید، ‌روی صندلی مخصوص خود انتظار ما را می‌کشید، ‌تمیز و آراسته بود، ‌با طمانینه حرف می‌زد، ‌شوخی‌هایش شیرین بود، شبیه همه مادربزرگ‌ها. گفت‌وگوی زیر، ‌در یک روز پاییزی، در خانه مه لقا ملاح انجام شد، ‌چند هفته بعد از تولد ٩٩ سالگی‌اش.

**شما به عنوان مادر محیط زیست ایران معروف شدید و سال‌هاست این اسم را برای شما گذاشتند. این اسم از کجا آمد؟ از توجه خاص و متفاوت شما به مقوله محیط زیست؟
بالاخره در جامعه، خودتان دیدید که عناوین مختلفی وجود دارد. بالاخره دیدند که ما از سال ٥٢ در این زمینه کار کرده‌ایم. من کلمه محیط زیست را که از یک کتابی (نخستین کتاب محیط زیستی که درآمده بود) که برای خودم خریده بودم و مدام می‌خواندم، ‌یاد گرفتم، من در بیابان به دنیا آمدم. فکر کنید بچه‌ای که از کودکی درخت، برگ و جنگل دیده چه می‌شود. من در این سیستم بزرگ شدم، برای اینکه پدرم مالک بزرگی بود و همیشه در مازندران در طبیعت بودیم. وقتی کوچک بودم و پدرم به جنگل می‌رفتند، مرا هم با خودشان می‌بردند. یک بالشت کوچک می‌گذاشتند و مرا روی آن می‌نشاندند. در تمام دوره زندگی هم با طبیعت بزرگ شدم. به این ترتیب روی کسی که با طبیعت بزرگ شده، اسم هم می‌گذارند.

**شما از جوانی فعالیت‌های محیط زیستی را شروع کردید؟
بله، من رییس کتابخانه بودم. رییس کتابخانه‌ها همیشه دوست دارند کتاب‌هایی با موضوعات مختلف داشته باشند. وقتی رییس کتابخانه روانشناسی بودم، فقط کتاب‌های روانشناسی داشتم، شروع کردم به پیدا کردن کتاب‌هایی در حوزه علوم دیگر که به کتابخانه بیاورم.

**گفته بودید که وقتی در کتابخانه رییس کتابخانه بودید، چند کتاب راجع به محیط زیست خواندید و از آنجا علاقه‌تان به محیط زیست زیاد شد.
بله. یک کتاب خوانده بودم؛ می‌گشتم ببینم لغت محیط زیست در دانشگاه‌های‌مان هست یا خیر. آن موقع در دانشگاه ما به تازگی، یک موسسه محیط زیست تشکیل شده بود که بعد این موسسه تبدیل به دانشکده محیط زیست شد. اینها برمی‌گردد به سال ٥٣-٥٢.

**شما در زمینه بازیافت نگاه متفاوتی دارید. این نگاه چه فرق‌هایی با دیگران دارد؟
وقتی داریم می‌گوییم recycle، فقط recycle و بازیافت کاغذ و پلاستیک نیست، وقتی لباس بچه بزرگ‌تان را که به او تنگ شده، بشویید، بشکافید و به لباس بچه کوچک‌تر تبدیل کنید؛ این خودش recycle است. یادم است پایین شلوار شوهرم خراب شده بود، آن را شکافتم و دیدم عجب پارچه خوبی است، خیلی هم جنس مناسب و قشنگی داشت، آن موقع دامن کوتاه مد بود؛ از آن یک دامن کوتاه برای خودم درآوردم و بقیه‌اش را هم جلیقه درست کردم، آن زمان جلیقه را روی بلوز می‌پوشیدند. این‌طوری هم کار دستی درست کرده بودم و هم کار مفیدی انجام داده بودم.

یادم است وقتی با آن لباس به لاله‌زار می‌رفتیم، خانم‌ها می‌گفتند لباس‌تان را از کدام مزون خریدید؟ می‌خواستم بگویم از مزون شلوار شوهرم. بر و بر نگاه‌شان می‌کردم و نمی‌دانستم بهشان چه بگویم. این یعنی recycle. دختر کوچکم وقتی داشت به اروپا می‌رفت، گفت مامان یادت باشد که برای من یک لباس نو هم نخریدی. برای اینکه لباس آن را به دیگری و دیگری را به آن یکی می‌دادیم؛ این می‌شد recycle. این در واقع یک نوع بازیافت است که در حقیقت نه تنها در خانه این‌کار را می‌کردم، بلکه می‌خواهم بگویم وقتی که جنگ شد و می‌خواستیم به جنگ زده‌ها کمک کنیم، من در خانواده راه افتادم و هرچی که زیادی داشتند را ازشان می‌گرفتم بعد وسایل را می‌آوردیم و با‌کیفیت‌ها را جدا می‌کردیم، می‌شستیم، اتو می‌زدیم و کنار می‌گذاشتیم. من برای جنگ‌زده‌ها، یک بار دو تا کامیون ١٦ چرخ و یک دفعه هم یک کامیون ١٦ چرخ و یک وانت دو کوپه لباس بردم که خودمان در کوپه جلو نشستیم و لباس‌ها در کوپه پشت بودند.

**جز لباس وسایل دیگری هم بردید؟
هر چه که مورد نیاز جنگ زده‌ها بود؛ مانند دارو و لباس را ‌بردیم. حتی داروهای فامیل‌ها را جمع کردم و به یکی از دکترهای‌مان دادم، همه را تنظیم کردیم، همه را در قوطی‌ها دسته‌بندی کردیم. وقتی این داروها را به آنجا ‌بردم، می‌گفتند خانم چطوری اینها را جمع کردی؟ برای‌شان عجیب بود.

**پس کاری که شما می‌کنید، فقط در زمینه محیط زیست نیست که بگوییم فقط زباله ‌تر را تبدیل به کود می‌کنید یا سعی می‌کنید دورریز کاغذ و پلاستیک نداشته باشید. در میان وسایل ریز خانه‌تان هم سعی می‌کنید بازیافت را در نظر بگیرید.
بله. بازیافت؛ یعنی دوباره یافتن. دوباره یافتن یعنی که مثلا گفتم که پالتوی شوهرم که در حال پوسیدن بود را وقتی دیدم در حال پوسیدن است، فورا از تنش درآوردم و پالتوی دیگری تنش کردم. او را به سرکار فرستادم و پالتو را شکافتم و شستم. سر جیب و یقه‌اش را بافتنی کار کردم و برای دختر بزرگم پالتو درست کردم. مدیر مدرسه دخترم می‌گفت همه لباس‌های بچه‌های ملاح از انگلیس می‌آید، ما یواشکی می‌خندیدیم که نمی‌دانند این لباس‌ها از کجاست.

**یعنی آنقدر با سلیقه می‌دوختید که معلوم نمی‌شد؟
نه هیچکس نمی‌فهمید.

**آن سال‌هایی که شما تازه فعالیت‌های محیط زیستی را شروع کرده بودید، آقای فیروز، رییس سازمان محیط زیست بود؟
بله. ما از اساتید خواستیم نامه‌هایی برای وزارت کشور بنویسند که باید وزارتخانه محیط زیست داشته باشیم. وزارت کشور گفته بود فقط می‌توانید موسسه داشته باشید. موسسه را تشکیل دادند و آقای فیروز شد رییس آنجا. برنامه‌ای که آقای فیروز ریخته بود خیلی جالب بود؛ از تمام ممالک خارجی یک استاد دعوت می‌کرد که بیاید راجع به محیط زیست صحبت کند و سعی کنند این لغت محیط زیست و اینکه با طبیعت‌شان چه کردند را آموزش دهند. مرا هم در جلسات‌شان دعوت می‌کرد که بروم. مثلا نخستین بار یکی از استاد‌های معروف سوییس را دعوت کرده بودند که آمد و گفت ما به قدری مملکت‌مان و طبیعت‌مان را خراب کرده‌ایم که اصلا جنگل نداریم، تمام جنگل‌ها و حیوانات جنگلی‌مان را از بین بردیم، تمام رودخانه‌های‌مان را آلوده کردیم تا جایی که دور تا دور دریاچه لوزان نوشتیم: «خطر مرگ»؛ یعنی کسی حق ندارد انگشتش را در آب لوزان ببرد. دخترم همان موقع در نوشاتل بود؛ انگشتم را بالا بردم و به استاد گفتم دریاچه نوشاتل چطور؟ گفت: آنقدر آب آلوده است که اصلا اجازه نمی‌دهیم کسی دست بزند و شهروندان از آب آن بخورند. خلاصه نشان داد که چطور روستایی‌ها همان‌طور فاضلاب‌شان را در رودخانه‌ها می‌ریزند.

اینها را که در اسلاید‌هایی به ما نشان می‌داد، برایم خیلی ناراحت‌کنندیی بود. چند سال بعد که به آنجا رفتم به دخترم گفتم که مرا دور دریاچه لوزان ببر تا ببینم قضیه این خطر مرگ چیست، ‌اما دیدم که فقط یکی از تابلوها سرجایش بود. گفت بله مامان، این هست. دیدم که قایقی در آب حرکت می‌کرد و بچه‌ای در آب شنا می‌کرد. دخترم گفت: آنقدر مبارزه کردند تا دریاچه را تمیز کردند.

**در حال حاضر مشکلات زیادی در مورد محیط زیست ما وجود دارد، آلودگی هوا هست، آلودگی و کمبود آب هست، خشکی تالاب‌ها هست، ‌زباله و بازیافت هست، ‌کدامیک از اینها ذهن‌تان را بیشتر از بقیه درگیر می‌کند؟
همیشه می‌گویم خوش به حال آنهایی که هیچی نمی‌دانند، فقط یک سطح را می‌بینند و واقعیت‌ها را درک نمی‌کنند. برای من پیرزن که تمام عمرم را با کتاب سروکار داشتم و ٥٠ سال بیشتر هم روی محیط زیست کار کردم، خیلی غم‌انگیز است وقتی می‌شنوم یک قطره آب پاک در تهران نداریم. زمانی دور تهران یک میلیون چشمه، قنات و رودخانه بود. این را از رییس محیط زیست تهران، آقای دکتر حیدر‌زاده پرسیدم که این یک میلیون چشمه و قنات چه شدند؟ وقتی اجازه داده شد که سر هر قنات، خانه بسازند و فاضلاب‌های‌شان را در آن بریزند. تمام قنات‌ها به شکل وحشتناکی به فاضلاب تبدیل شدند. ما در حقیقت در مملکت‌مان قانون حریم داریم؛ حریم رودخانه، حریم دریاچه، دریا، حتی حریم کوچه داریم.

این حریم‌ها به هیچ‌وجه رعایت نشد. حریم رودخانه‌های‌مان که همه آب آشامیدنی منطقه تهران بودند، رعایت نشده حالا آب آشامیدنی نداریم و تمامش فاضلاب است. اگر از کنار رودخانه حرکت کنید، بوی فاضلاب را حس می‌کنید. این خانه را می‌بینید، این نخستین خانه‌مان بود که بعد پسرم خراب کرده و دوباره ساخته. آب همین قنات که پهلوی دکان‌های باغ فردوس است به انبار ما می‌آمد؛ آب را می‌دادیم بالا و از آنجا به خانه‌ها می‌رفت، همان آب آشامیدنی مان بود. از یک طرف به استخر می‌آمد و از طرف دیگر آب همین قنات را می‌خوردیم. یک دفعه با حسین (همسرم) انگور گرفته بودیم که در آب قنات بریزیم و با هم بخوریم که دیدم بوی گند تعفن و فاضلاب خانگی در آب می‌آید.

**ازهمان موقع فاضلاب وارد آب قنات شد؟
بله. همه قنات‌ها فاضلاب شدند. من لایه‌های زمین را به همه شاگردان و دانش‌آموزانم آموزش می‌دادم، ‌به آنها می‌گفتم اگر به گودبرداری خانه‌ها هنگام خانه‌سازی نگاه کنید می‌بینید که زمین، ‌لایه‌های مختلف دارد. خط بالا دودی رنگ است که خاک کشاورزی است، بعدی سفید است که گچ است و بعد نمک و همین‌طور می‌رسد به رنگ سیاه که منطقه دج است؛ تنها استخری است که در زیر زمین است و مرکز آب شیرین کره زمین محسوب می‌شود. وقتی که باران می‌شود، از روی برگ‌ها و گیاهان و درختان برگ‌‌پهن آهسته به زمین می‌روند و از زمین به این استخر بزرگ مخفی زیرزمینی که به آن دج می‌گویند، راه پیدا می‌کند. وقتی این استخر پر می‌شود، آب آرام آرام سوراخی پیدا می‌کند و بیرون می‌آید و چشمه می‌شود. 

این چشمه‌ها آب رودخانه را تنظیم می‌کنند که این تنها منبع آب شیرین ما است. اما ببینید که با این آب شیرین داریم چه می‌کنیم. یک روز به فیلمسازان زنگ زدم و قرار گذاشتیم و بردم‌شان به قنات الهیه و نشان‌شان دادم که این زیر، منطقه دج و مرکز آب قنات فخرالدوله است. گفتم این جوی را نگاه کنید. این جوی از فاضلاب خانواده‌هایی که درست سر همین قنات خانه ساختند این‌طور شده. آنها جلوی دماغ‌شان را سریع گرفتند و سوار اتوبوس
شدند و رفتند.

**شما در خانواده‌ای بزرگ شدید که مادر، پدر و مادر بزرگ‌تان آدم‌های فرهنگی و صاحب‌منصب بودند. شما در شهر‌های مختلفی بزرگ شدید. آن شخص یا شهر یا فضایی که بیشترین تاثیر را از آن گرفتید کی یا کجا بوده؟
من وقتی کوچک بودم، پدرم در بندر گز حاکم بود، یک مدتی هم در ٦-٥ سالگی من، پدرم حاکم دامغان بود. بعد حاکم گرگان شد و بعد حاکم همدان. یادم می‌آید کلاس دوم و سوم را همدان بودم، همدان هم آن موقع‌ها مثل همدان حالا نبود. یک رودخانه بزرگ و وسیعی بود که می‌گفتند در این رودخانه طلا است و می‌گفتند شب‌ها طلا دزد‌ها می‌آیند و طلاها را جمع می‌کنند و می‌برند. بعد یکی دو سال حاکم کرمانشاه بود، بعد به خراسان رفت و از آنجا به قوچان. ما تمام دوره درس‌مان را چرخیدیم. در حقیقت این خاطرات را آدم
نمی‌تواند از یاد ببرد.

**دوره نوجوانی‌تان را در کدام شهر بودید که تاثیر خاصی از آن شهر گرفته باشید؟
اگر شما به تمام این دوره نگاه کنید، کل جوانی‌و نوجوانی مان را اینطور در شهرهای مختلف گذراندیم. مثلا پدر، معاون حکومت اصفهان شده بود و بعد در شهری دیگر حاکم می‌شد. از وقتی که دانشگاه رفتم دایم در تهران بودیم.

**در ٩٩ سالگی‌تان، ‌روزها را چگونه می‌گذرانید؟
کاری که الان در سن ٩٩ سالگی می‌کنم همین است؛ ملاقات با شما. این حافظه تا یک حدودی کار می‌کند و وقتی با شماها صحبت می‌کنم برایم یک دوره‌ای می‌شود. وقتی سکته کرده بودم به من گفته بودند که باید بروی و بخوابی، من گفتم به هیچ‌وجه حاضر نیستم روی تخت بخوابم. این را در ٩٩ سالگی می‌دانم که صدای ناله و درد، حتی ذره‌ای کسالت‌تان را رفع نمی‌کند که اثر بدی هم روی کسالت دارد. قطعا یک آدم ٩٩ ساله دردهای زیادی دارد، اما وقتی نشستید، بشکن زدید و خوشحالی کردید دیگران رغبت می‌کنند پیش شما بنشینند. ناله کردن، علاوه بر اینکه کمکی نمی‌کند، دیگران را هم می‌راند. دادم یک دایره برایم درست کنند، برای خودم یک روزهایی می‌زنم.

**صبح‌ها معمولا چه ساعتی از خواب بیدار می‌شوید؟
شب‌ها که با قرص می‌خوابم، به همین دلیل صبح‌ها یک مقدار دیر از خواب بیدار می‌شوم؛ ولی تا دو سه سال پیش، ساعت ٦ صبح بیدار می‌شدم. این دو سال که فعالیت‌هایم کم شده، ‌دیرتر بیدار می‌شوم، حدود ساعت ٩-٨. از بس زیاد بدو بدو کردم و فعالیت کردم، خدا پس گردنم زد که دیگر بس‌ است، چه خبرت است. یک وقت‌هایی دایی‌ام به من می‌گفت که لقا چه مشکلی داری که اینقدر از صبح تا غروب می‌دوی؟ گفتم دایی جان «موجیم که آسودگی ما عدم ماست، من زنده از آنم که آرام ندارم. »

**الان فرصت کتابخوانی دارید؟
فرصت که دارم ولی اینکه می‌توانم یا نه مهم است. توانستن نیاز به چه دارد؟ چشم سالم می‌خواهد که من ندارم. مادرم نخستین خانمی بود که معلم دبیرستان دارالمعلمین که مخصوص آقایان بود، ‌شده بود. داستان باسواد شدن مادرم در نوع خود جالب است؛ ‌میر پنج موسی خان وزیرف از ایل وزیرف آذربایجان مال قره‌باغ بودند که آمده بودند. مادربزرگم هم از یک ایل دیگری بود. این دو با هم ازدواج می‌کنند و تقریبا ٦-٥ تا پسر و دو تا دختر داشتند.

معلم‌های دارالمعلمین را به خانه می‌آورد که به بچه‌هایش (پسرها) درس بدهد. ولی مامان (دختر کوچک‌تر) از آن بچه‌های پیش افتاده بود همانطور که بازی می‌کرد و بین بچه‌ها می‌خزید، هرچه استاد می‌گفت را حفظ می‌شد. یک وقت استاد دید که تمام سوال‌هایی که مثلا از دایی‌جان (پسر بزرگ‌تر) می‌کند، او فورا جوابش را می‌دهد. به این ترتیب او را در سن ١٤-١٣ سالگی بردند و پشت پرده نشاندند (امتحان آخر سال معلم‌ها بود). همه سوالات را جواب داد و بین آن همه اول شد. بعد دیپلم گرفته بودکه جلد کرده بودیم. خلاصه تحصیلکرده بود. مادرم خط خوبی داشت. بعد از ازدواجش با پدرم، زمانی وزیر کشور برای پدرم نامه نوشته بود که این کارمندت که خط خوشی دارد را به تهران در وزارتخانه بفرست. پدرم جواب نداد و خلاصه برایش نامه نوشته بود و پدرم را تهدید کرده بود. پدرم از گرگان پیش وزیر رفته بود و آنقدر کنار دیوار ایستاده بود که خلوت بشود و کسی دوروبر وزیر نباشد. رفته بود کنار وزیر و گفته بود جناب آقای وزیر، این منشی من، خانم من است، من چگونه او را نزد شما بفرستم؟ گفته بود یک خانم؟ یک خانم خطش اینجوری است و اینقدر قشنگ این نامه‌ها را می‌نویسد؟ گفت: بله. دختر میر‌پنج است و نخستین نفری است که دیپلم گرفته.

**مادربزرگ‌تان طرفدار حقوق زنان بودند؟
بله. نخستین خانمی است که مدرسه دوشیزگان را راه‌اندازی کرد. بعد با وزیر آموزش و پرورش آن موقع صحبت کرد و مجوز گرفت که تابلو بزند «مدرسه دوشیزگان». از آنجایی که یکی از دایی‌های من در اروپا دیده بود که چطوری مدرسه درست می‌کنند مدرسه دوشیزگان را درست شبیه مدارس جدید درست کرده بودند، حتی نیمکت‌هایش را آن شکلی کرده بودند، آن موقع از این جور نیمکت‌ها نبود. مادر و خاله‌ام هم معلم این مدرسه بودند.

**جمعیتی به نام زنان حافظ محیط زیست راه انداخته بودید، الان در چه وضعیتی است؟
از سال ٧٣-٧٢ جمعیت را راه انداختیم، ‌آنقدر در وزارت کشور دوندگی کردیم تا اینکه بهار سال ٧٤ دیگر به ثبت رسمی رسید. الان در خود شهر تهران شاید بیشتر از یک میلیون و هفتصد هشتصد هزار نفر عضو جمعیت هستند. در کنار جمعیت ما هم، جمعیت‌های دیگری درباره محیط زیست تشکیل شد. در ١٠ شهرستان هم شعبه داریم. مثلا اصفهان فوق‌العاده فعال است.

**چند وقت دیگر صد ساله می‌شوید.
چند وقت پیش شهریور ماه بود، ‌تولدم را گرفتند. اعضای جمعیت آمدند، همان جمعیت زنان حافظ محیط زیست. خانم البرزی با بچه‌ها و جوان‌ها آمدند. وقتی که تولد می‌خواستند بگیرند آنهای دیگر تلفن می‌کردند که کادو برایش چه بگیریم. می‌گفتند هیچی نگیرید، همان جلوی تان می‌بخشد به یکی دیگر. همه دیگر اخلاق‌های من را می‌دانند. تولد ٩٠سالگی‌ام بود، همه آمده بودند، ‌اساتید دانشگاه هم بودند، دکتر حبیبی هم آمده بودند، یک دفعه دیدم یک عالمه کادو آوردند، گفتم بیایید آقایان برای‌تان تقسیم کنم. خانمی بود اهل خوزستان، فورا همه کادو‌ها را جمع کرد ریخت توی یک چادر نماز و فورا همه را به یک اتاق دیگر برد. امسال هم کیک بزرگی آوردند.

**درباره بازیافت و نحوه استفاده از وسایل به بچه‌ها و اهل خانه هم آموزش داده‌اید؟
از سال ٥٢ که من اطلاعات محیط زیست به دست آوردم، تنها راهی را که پیدا کردم، آموزش بود. اول هم از خانواده شروع کردم. به خانواده حتی شوهرم آموزش محیط زیست دادم. می‌توانم به شما بگویم ٩-٨ سال طول کشید تا به او فهماندم که محیط‌زیست چیست و باید چه کار کرد. همان موقع برایم یک علامت سوال بود که چه باید کرد؟ بشر دارد تمام کره زمین را نابود می‌کند. فقط باید اطلاع‌رسانی کرد و آموزش داد. این آموزش را اول از خانواده شروع کنیم بعد شروع کنیم به گسترده کردن. وقتی داشتم به معلم‌ها آموزش می‌دادم، با اجازه وزیر آموزش و پرورش که وزیر با درک، فهمیده با شعوری بود و من به او احترام می‌گذاشتم. سال ٧٣ بود که برای‌شان نامه نوشته بودم که آقای وزیر آموزش و پرورش شما که در مورد محیط زیست شنیدید، الان ناقوس‌ها دارد نواخته می‌شود امیدوارم که گوش‌تان را برای شنیدن این ناقوس‌ها آماده کنید. وقتی نامه را خواند، فورا دستور داد که به معلم‌ها آموزش بدهند؛ در هشت سال، ٥٦٠ معلم از ٥٦٠ مدرسه را آموزش دادیم.
*منبع: روزنامه اعتماد

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربحث ترین عناوین