از خانه که بیرون آمدم 48 ساعت بود که در خودم فرورفته بودم. نسیم صبح بود و رقص قاصدکها در هوا. انگار همه چیزهای متحرک به یک سمت میرفتند. جویها جریان داشتند، درختان شرمسار از ماندن، رنگینکمانی سیاه در آسمان و در قاب دلها عکسی نشسته بود. بعد از دو ایستگاه از اتوبوس پیاده شدم. پیاده رفتن را ترجیح دادم. نوعی همدلی بود و تسکین و این شعر را که از متون قدیم هندی است زمزمه میکردم:
همچنان که تن
جامههای فرسوده را به دور میافکند
و جامههای دیگر میپوشد
جان نیز که به جامه تن آراسته است
تن فرسوده را به دور میافکند... .
پشت ازدحام و شلوغی و صدای ماشینها و موتورها و بلندگوها، سکوت مبهمی ایستاده بود و بهت و حیرت و ناباوری از چارچوب خانهها پای بیرون مینهاد. به میدان که رسیدم آشوبی بود. رودی از مردم بر مسیر غریزی آب جاری بود. شور و شوق رویت از در و دیوار و ماشینها بالا میرفت. پلها در انحصار دوربینها درآمده بود و گلابپاشها عطش سینهها را دامن میزد. بر ساعات در خود فروشدگیام افزوده میشد. وسط خیابان، روی جدول باغچه، کنار شمشادها ایستادم. دلم بیشتر از چشمانم گردن میکشید تا حرکت رود را ببیند و آهنگ آن را بشنود. میگویند مرگ، شبی بیسپیده است، اما آن روز، گویی مرگ، طلوعی بیغروب بود.
تب و آب و گل و عکس و غوغا که بههم میآمیخت، نشانه زندگی بود و راستی چه کسی میتوانست ادعا کند که به تماشای مرگ آمده است؟ آن روز در خیابانهای تهران زندگی روان بود. مردم انگار به تابوت و پیکری که جامه عوض کرده بود و در یک سردخانه متحرک از مسیر دیگری برده میشد، کاری نداشتند و آمده بودند تا بر زندهبودن گواهی دهند: بر بیداری و نور و زندگی، نه بر خواب و سیاهی و مرگ. و من زمزمه میکردم:
گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند
بوی عطر عاطفه همهچیز را مست کرده بود. مویه مرهمی بود بر زخم درون. اندوه گریبان میدرید و شهر غرقه اشک بود. منظومهای عرفانی سروده میشد و حماسهای برمیآمد. و من با خود میاندیشیدم: مردم ایران مرگآشنایند، اما مرگزده نیستند، فغان و فریاد آنها در سوگها و عزاها نه در بیمناکی از مرگ، که از شدت عشق و عاطفه نسبت به کسی است که او را از دست دادهاند. دین به آنها میگوید: مرگ ادامه زندگی و دنیا مزرعه آخرت است. کسی از مرگ میهراسد که در زندگی معنایی نمییابد... .
به خودم هی زدم: امروز جای این افکار نیست. مردم تاریخ میسازند، مورخ اما تاریخ مینویسد. و من در خود فرو رفته بودم و به آن سوی حادثه و به آینده مینگریستم.
در نیمه روز ایستاده بودم. عشق شعله میکشید. آفتاب روشنتر میتابید. روح خدا در شهر روان بود. دستها رسالت خود را انجام میدادند. رود همچنان جاری بود و داشت جدول باغچه را که من روی آن ایستاده بودم از جا میکند... .