ازش میپرسم، همسرت کجاست؟ جواب میده: «قبرستون.»
اونقدر قاطع جواب میده که فکر میکنم فوت شده، میگه: « پدرسوخته زن گرفته و چهارتا بچه داره، طلاقم نداد، نفهمیدم چرا. پنج سال پیش از کنارم رفت. اولش شوهرم رو دوست داشتم، الان هم دوسش دارم.»
تازه متوجه میشم چرا اینقدر از شوهرش به تلخی یاد میکنه؛ ظاهرا همسر دومه شوهرش خواهر خود رز مریم بوده، میگه خواهرش عاشق شوهرش شده، حرف زدن راجع به اتفاقهای گذشته آزارش میده، کاملا مشخصه که ناراحت شده.
بعد از این اتفاق سکته میکنه و معلول میشه، انگار سالهاست راجع به این موضوع با کسی حرف نزده، البته این اتفاق رو عین سرنوشتش میدونه و صداش رو بلند میکنه و میگه: « سرنوشت من این بود، سرنوشت بر من سخت گذشت، همسرم یک شب میاومد خونه و یک شب نمیاومد، برای من و بچههام لباس نمیخرید، خرجی نمیگذاشت، سهم من از اون روزهای زندگیم فقط غصهخوردن بود.»
سه پسر و یک دختر داره که هر شش ماه یا چهار ماه برای ملاقاتش میان؛ هرچند اون دوست داره بچههاش رو بیشتر ببینه، اما این اتفاقی نیست که رزمریم توانی در رقمزدنش داشته باشه، فقط میتونه منتظر بمونه؛ انتظاری که تموم شدنی نیست، انتظاری که به قول خودش دیگه حتی دوستداشتنی هم نیست.
قشنگترین لحظه زندگیش، لحظه تولد فرزنداش بوده، شروع به توصیف میکنه: « بچههام به دنیا اومدن، واقعا واسم لذت بخش بود، حس میکردم دوباره متولد شدم، سپاسگزار خداوندم، همون بچههایی که من بیصبرانه منتظرشون بودم، انگار با بزرگ شدنشون هیچ اتفاق خاصی نیفتاده، من هنوز هم باید منتظر اومدنشون باشم، انتظار با زندگی من عجین شده و من ناتوانم در جنگیدن باهاش.»
میگه صحبتهاش و سرنوشت تلخش به زودی از یاد میره، کسی صحبتها و زندگی تلخ اون رو به یاد نمیسپره و همه چیز با به همراه همین نسیمی که موقع گپزدن ما توی مجموعه شروع به وزیدن کرده از خاطرات دور میشه...میگه « من گل رزی بودم که سرنوشت کبودم کرد...»
تمام تلخی وجودش رو جمع میکنه تا زیباترین جملهای که میخواد به کار ببره تلخ نباشه: « زندگی با این همه سختی بازهم خوبه، تحمل میکنم.» از من دور میشه ولی کاملا حواسم رو به خودش جمع کرده.
به چرخهای ویلچرش تمام نیروی جسم نحیفش رو وارد میکنه و به یکباره از حرکت میایسته، صدای تلاش کردنش برای روشن شدن کبریتش به گوش میرسه و صورتش در دود محو میشه.
ایسنا، به بهانه روز جهانی سالمند گفتوگوهایی رو با چند تن از سالمندان در مورد مسائل و شرایط زندگیشون انجام داده که این بار نه در ارتباط با مشکلات، کمبودها، سهلانگاری مسئولان و دغدغههای سالمندان بلکه روایتهایی کوتاه از سرنوشتهایی که خوب یا بد رقم خورده؛ سرنوشتهایی که خواه یا ناخواه خیلی از افراد در وقوعش نقش داشتن.
روز جهانی سالمند - آسایشگاه کهریزک
در محوطه در حال قدم زدن هستم که زمزمههای پیرمردی نظرم رو جلب میکنه، اولش حس میکنم داره با خودش صحبت میکنه اما بعد از اینکه خودم رو بهش نزدیک میکنم متوجه میشم داره شعر میخونه، پیرمرد با عصا راه میره و شعر میخونه، ازش اجازه میگیرم چند دقیقهای کنار دریاچه آسایشگاه باهاش همصحبت بشم.
«عبدالحمید» نزدیک 80 سالشه، به جرات میگه در طول عمرش زندگی نکرده، اما هفت تا بچه داشته. درک شرایطی که عبدالحمید بهش رسیده چندان آسون نیست، اینکه به هفت انسان زندگی داده باشی ولی بگی که خودت زندگی نکردی! به دنبال کار به تهران اومده بوده، میگه در اینجا گرفتار شده و این بهترین شرایطیه که با توجه به اوضاع و احوالش میتونه داشته باشه.
از قروه کردستان 8 - 9 ماهیه که به تهران اومده، میگه: « لازم بود کار کنم، تنها برای اینکه بتونم یک زندگی دوباره داشته باشم.»
دوبار ازدواج کرده، ماحصل ازدواج اولش سه بچه و حاصل ازدواج دومش، چهارتا بچه بوده، ازدواج دومش هم مربوط به 10 سال پیش بوده؛ زمانی که همسر اولش فوت میکنه به دلیل اینکه بچههاش کوچیک بودن، اهالی فامیل ازش میخوان ازدواج کنه، عبدالحمید هم به خاطر سختی نگهداری از سه تا بچه و تنهایی خودش، خیلی هم از این پیشنهاد بدش نمییاد و برای بار دوم تن به ازدواج میده.
وقتی ازش میپرسی چطوری زندگی میکنی؟ شب و روزت رو چطور میگذرونی؟ جوابش تنها حس بیتفاوتی رو به شنونده منتقل میکنه.
تو دلت آرزو میکنی اصلا سنت بالا نره که به همچین تکرار مکرراتی دچار شی؛ اینکه هر روزت عین دیروزت باشه، اینکه بدونی فردا صبح، پس فردا صبح و صبح هفته و ماه و سال آینده که از خواب بیدار میشی زندگیت هیچ تغییری نکرده؛ این حسیه که از صحبتهای این پیرمرد به طرف مقابل منتقل میشه، میگه : «تنها صبحونه میخورم، ناهار و شامو تنها راه میرم، کاری به سرما و گرما ندارم، یک تخت و یک اتاق، سهم من از گردش سرنوشته.»
رانندگی میکرده، اما بازنشسته نشده، بهش گفتن 9 یا 10 سال بیشتر بیمه نداری و بازنشسته نمیشی، مدعیه که چرا نباید بیمه باشه؟ خودش رو شبیه بدبختها میبینه، آه میکشه و میگه:«بچههام دیگه بزرگ شدن، نه من به اونها کاری دارم و نه اونها به من، تهران اومدنم هم به این دلیل بود که یکی از دوستام، من رو برای کار راهنمایی کرد، اما نتونستم از پسش بربیایم.»
دوستش به اون پیشنهاد داده که به کهریزک بره، تصورش این بوده که اونجا مکانی برای افرادیه که مخدر مصرف میکنن، به دوستش میگه: « من چیزی مصرف نمیکنم که بخوام برم کهریزک.» دوستش هم بهش تاکید میکنه که «به این حرفها گوش نده، اونجا شرایطت بهتر میشه.»
خودش رو در دل زمان، گم میبینه و حسرت میخوره از اینکه سهمش از این روزهای زندگی خوابیدن روی یک تختخوابه، دوست داره بلند بگه از اون زمان که به مرکز اومده تا به حال تاریخش رو گم کرده، اینبار زمزمههاش رو بلندتر میکنه: « زندگی قصه تلخی است که از آغازش/ بس که آزرده شدم، چشم به پایان دارم...»
از آرزوهاش که میپرسی، باز هم حسرت رو توی صداش حس میکنی... «آرزو! ای آرزوهای جوانی!» دستامو فشار میده با دو دست استخوانی...
توصیههاش رو باید با صدای زیبای خودش بشنوی تا نصیحتاش رو با تمام وجود لمس کنی:
«جوانی شمع ره کردم، بجویم زندگانی را / نجستم زندگانی را تبه کردم جوانی را...
از لحظههاتون خوب استفاده کنید، پاک زندگی کنید، پاک و پاکیزه باشید تا موفق و سربلند از این زندگی خارج شید، ما که قدر جوونیمون رو ندونستیم، حداقل شما سرنوشت ما رو ببینید و ما رو عبرت خودتون بدونید.»
تنش سالمه و خدا رو شکر میکنه که در سلامت به سر میبره، افتخار میکنه که تا حالا حتی قرص سردرد هم نخورده، بهش میگم سیگار کشیدن که از قرصخوردن بدتره، اما حاضرجوابیش رو باید مدیون اشعاری بدونه که شنیدنشون گاه توی این فضای سرشار از یکنواختی و آرامش لذتبخشه: « سیگار بیتکلف و ناز پریرُخان / این هر دو در کشاکش دوران کشیدنی است...»
مرگ رو ابتدای زندگی میدونه و این جملهاش به شدت آزارت میده: « من که دراین دنیا چیزی ندیدم و چیزی نفهمیدم.»
روز جهانی سالمند - آسایشگاه کهریزک
بعد از عبدالحمید با حسین آقای 68 ساله آشنا شدم، بر خلاف بسیاری از افرادی که تو کهریزک زندگی میکنن، وضع مالی خوبی داشته و در یکی از مناطق مناسب تهران خونش رو اجاره داده، میگه به خاطر دورشدن از تنهایی اومده آسایشگاه، به خاطر اینکه بتونه کنار سایر انسانها و در جمع زندگی کنه حاضر شده خونش رو توی اون منطقه خوش آب و هوا اجاره بده و بیاد به جنوبیترین نقطه شهر.
خیلی باورش سخته، اینکه تمام جوونیهامون رو خلاصه میکنیم در تلاش و کار برای داشتن یه خونه مناسب، یه زندگی مرفه، یه آینده در آسایش، ولی زمانی که سنمون بالا میره حاضریم به خاطر ردشدن از روی احساساتی که تنهایی بهمون منتقل میکنه از همه چیزمون بگذریم، آقا حسین از همین دسته آدمهاست، اون کسییه که آسایشگاه رو از هر جایی برای خودش مناسبتر میدونه، از نظر فیزیکی و جسمی هم کاملا سالمه و شاید از اکثر افرادی که اینجا میبینمشون سن کمتری داره.
نویسنده است و ناشر، چهارتا بچه داره؛ چهار دختر که همگی ازدواج کردن، اما حسین آقا 20 ساله که از همسرش جدا شده؛ همسری که خیلی وقته دیگه ایران نیست.
با حضورش توی آسایشگاه کنار اومده و زندگیش در کنار دیگران براش یه نعمته، میگه توی زندگیش خیلیها خواستن جلوی پیشرفتش رو بگیرن اما همیشه خودش رو با این جمله آروم کرده «همیشه قطار درحال حرکت، سنگ میخوره، نه قطاری که ثابت میمونه.»
زندگی براش زیباست و انسانها رو منحصرا مسبب شرایطشون میدونه و معتقده که این ما هستیم که زندگی رو میسازیم، بد بگیریم، بد میگذره و خوب بگیریم، خوش!
اول صحبتمون هیچ گلهای از زندگی نداره، اما زمان که رو به جلو حرکت میکنه فقط کافیه باهاش همکلام شی و درد دلش رو بشنوی.
از خودم میپرسم مگه انسانی هم پیدا میشه که هیچ درد دل و گلهای از زندگی نداشته باشه؟ مگه انسانی هم پیدا میشه که هیچ رازی توی زندگیش نداشته باشه؟ شاید... شاید انسانهایی پیدا شن که نخوان راجع به گلهها و درد دل هاشون، راجع به رازهای زندگیشون و خاطرات تلخ و شیرینشون با کسی صحبت کنن، اما سخت میشه قبول کرد انسان هایی هم باشن که هیچ رازی، شکوه و شکایتی، درددلی و هیچ خاطره تلخ و شیرینی برای هم صحبت شدن نداشته باشن.
شروع میکنه به صحبتکردن، شاید خودخواهانه است صحبتهاش، توی گلوش باد میندازه و شبیه بچههای لجباز میگه: «دلم برای کسی تنگ میشه که دلش برام تنگ شه، اگر بچههام 10 سال هم باهام تماس نگیرن، کاری باهاشون ندارم، از مهرماه گذشته که مصاحبه تلویزیونی داشتم، بچهها ناراحت شدن که گفتم آسایشگاهم و دائما غر میزنن که برای شوهراشون بد شده و مایه سرافکندگیشون شدم، اما من خودم انتخاب کردم و مشکلی هم ندارم.»
حاضر نیست با بچههاش زندگی کنه، میگه دختراش ازدواج کردن و نمیتونه با اونا زیر یک سقف باشه. « شاید شوهراشون راضی نباشن، نمیخوام برای کسی مشکل درست کنم، تا زمانیکه خدا بخواد بلند میشم و حرکت میکنم، مگر این که خواست خدا چیزی غیر از این باشه.»
اون هم این روزها تنهاییاش رو با باقی سالمندهای این مرکز قسمت کرده، مطالعه میکنه، به قوهای دریاچه غذا میده، قدم میزنه و همین که تنها نیست، حتی اینکه در کنار غریبهها تنها نیست، براش یک اتفاق لذتبخشه که باعث میشه با احساس بهتری به زندگیش ادامه بده.
زمان به سرعت میگذره و ما در کشاکش این جدلها هرگز باورمون نمیشه که زمانی فرا میرسه که تنها آرزومون بازگشت به گذشته و آرامش در لحظاتی باشه که به سریعترین شکل ممکن از کنارشون گذشتیم، اینکه ندیدیم تمام دنیایی رو که در پیری و فرتوتی سهممون میشه؛ سهمی که نه میشه قبولش نکرد و نه توانی برای جنگیدن باهاش وجود داره.
پنج ساله که آقا خلیل 80 ساله ما شب و روزش رو اینجا میگذرونه، کفاشی میکرده، زنش فوت شده و بچههاش آوردنش کهریزک، جالبتر از هر چیزی اینکه پنج تا پسر و پنج تا دختر داره!
بچههاش گفتن کسی نیست ازش مراقبت کنه، میگه از همه لحاظ راحته. کسی نیست که غرغر کنه، دوست داشته در کنارشون باشه، اما نرفته، چون ناراحت میشن، اصلا دوست نداره بچههاش و همسراشون به خاطر اون رابطشون بد شه...
میگه هیچ کار غیرعرفی توی زندگیش نکرده، جوونیاش رو خوشترین لحظات زندگیش میدونه، بزرگترین آرزوش اینه که خدا به همه سلامتی بده و کسی محتاج دیگری نباشه، از خدا میخواد هر کسی از خدا هر چیزی میخواد بهش بده؛ تن سالم، ثروت، آقایی و ...
معتقده پیری ترس نداره، پیری ضعف نداره، پیری غم و غصه نداره، کسی که به انسانها عزت میده خداست و همین که دستت رو زانوهات بذاری و بلند شی، همین که حتی به زن و بچهات محتاج نباشی، برای هر انسانی کافیه.
و اون الان بعد از گذشت 80 سال از عمری که خدا بهش بخشیده یه همچین احساسی داره، میگه « بچه بزرگترین نعمته خداست به انسان اما سلامتی بزرگترین ثروت و خدا هر دوی اونها رو به من داده.»
روز جهانی سالمند - آسایشگاه کهریزک
زیر طاق راهروی آسایشگاه و به موازات نور ماه، کنار آقا خلیل، گوشدادن به صدای قوهای دریاچه تمام تلخی صحبتهای رز مریم رو ازم دور میکنه...نسیم مجددا شروع به وزیدن میکنه، مثل اینکه پیشبینی رز مریم درست از آب دراومده...