هیچوقت تا آن لحظه این تعداد از جمعیت را در مرکز خطر یک حادثه آتشسوزی ندیده بودم. خیلیها با آرامش عجیبی در حال فیلم گرفتن و صحبت و خنده بودند.
تعداد زیادی از آتشنشانان با وجود توزیع برخی ماسکهای نهچندان استاندارد، از استفاده از آن سر باز میزدند. این آتشنشانان اینگونه خودشان را برای از دست دادن همکاران قهرمانشان مجازات میکردند و خود زخمی دیگر بر وجودشان میریختند...
روزنامه جهان صنعت نوشت: بخش نخست: صبح پنجشنبه مثل هر روز کار عادی ساعت 8 ایسنا بودم. هنوز فرصت این را پیدا نکرده بودم که اخبار روز را چک کنم. حدود ساعت 8:15 مدیر اداره عکس با من تماس گرفت و خبر آتشسوزی ساختمان پلاسکو را داد. بلافاصله برای پوشش تصویری حادثه دوربینم را برداشتم و با موتور از خیابان جمهوری به سمت چهارراه استانبول حرکت کردم. به چهارراه حافظ نرسیده بودم که دود ناشی از آتشسوزی را در انتهای خیابان دیدم. از ترک موتور شروع به عکاسی کردم. در مسیر جمعیت در حال حرکت به سمت پلاسکو و ماشینهای امداد و آتشنشانی از خط ویژه به سرعت در حال حرکت به سمت حادثه بودند. حدود ساعت 8:30 به چهارراه استانبول رسیدم. من در طول عمر کاریام از آتشسوزیهای زیادی عکاسی کرده بودم. برداشت اولیهام این بود که این حادثه هم مثل بقیه آنهاست. از طبقات بالای پلاسکو دود بیرون میزد. فقط از یکی از پنجرههای ضلع شرقی شعله آتش را کمی دیدم. جمعیت در حال افزایش بود و سه ماشین آتشنشانی با نردبانهای بلند مشغول اطفای حریق در طبقات بالا بودند. به پارکینگ پروانه رفتم تا از ارتفاع بالاتری عکاسی کنم. به نظر همه چیز تحت کنترل میآمد. به خیابان برگشتم و تصمیم گرفتم به داخل پلاسکو بروم. از در اصلی به دلیل ریزش آب از بالا و فعالیت آتشنشانان امکان ورود نبود. تصمیم گرفتم از خیابان فردوسی و در پشتی پلاسکو داخل ساختمان شوم. جمعیت داخل کوچه زیاد بود. وارد ساختمان سه طبقه پشت پلاسکو شدم.
هیچوقت تا آن لحظه این تعداد از جمعیت را در مرکز خطر یک حادثه آتشسوزی ندیده بودم. خیلیها با آرامش عجیبی در حال فیلم گرفتن و صحبت و خنده بودند. با پرس و جو مسیر راه پلههای پشت بام ساختمان سه طبقه را پیدا کردم و وقتی از پشت بام منظره ضلع شمالی پلاسکو را دیدم، کمی به نگرانیم اضافه شد. شعلههای آتش بسیار بیشتر و شدیدتر از ضلع شرقی و جنوبی که از خیابان جمهوری دیده میشد به نظر میرسید. به طبقات برگشتم و دیدم که چندین آتشنشان به سرعت به سمت راه پلههای ساختمان پلاسکو که در انتهای ضلع جنوبی ساختمان سه طبقه بود حرکت میکنند. پشت سرشان حرکت کردم تا همراه آنها به طبقات بالاتر بروم. همیشه همین کار را میکنم. همراه آتشنشانها میشوم تا خطر کمتری مرا تهدید کند. برق ساختمان قطع بود. راه پلهها تاریک بود. بوی دود شدیدی میآمد. همین باعث شد تا کمی تنفسم دچار مشکل شود. شلنگهای آتشنشانان در راه پلهها به سمت بالا کشیده شده بود. آب از راه پلهها به سمت پایین سرازیر بود. همین طور که طبقات را بالاتر میرفتم بیشتر تعجب میکردم. آنقدر جمعیت در راه پلهها زیاد بود که رفت و آمد را برای آتشنشانان سخت کرده بود. حتی تصور این جمعیت با وجود خطر در چنین فضایی برایم ممکن نبود. بیشتر جمعیت آنطور که متوجه شدم از مالکان بودند. خیلیها در حال جمع کردن وسایل ضروریشان از داخل مغازهها بودند. چند نفر در حال هدایت آب به سمتی بودند که وارد مغازهشان نشود و اجناسشان را خیس نکند. یکی دو نفر از مالکان احتمالا از ضرری که دیده بودند طوری گریه میکردند که آتشنشانان در حال آرام کردنشان بودند.
من تا طبقه هشت پلاسکو رفتم و در تمام مسیر پر از جمعیت بود. قصد داشتم تا جایی که ممکن است طبقات را بالا بروم اما در پاگرد طبقه هشت حتی خود آتشنشانان هم امکان بالاتر رفتن نداشتند. این طور که متوجه شدم مسیر راه پله بسته شده بود. یکی از آتشنشانان که از همان طبقه اول پشت سرش تا طبقه هشت بالا رفته بودم به من اخطار داد که بهتر است به پایین برگردم. کمی صبر کردم تا ببینم چه اتفاقی قرار است، بیفتد. از بیسیم اعلام شد که آتشنشانان به طبقات پایین بروند. متوجه شدم از طبقات بالا صدای شکستن شیشه میآید و انفجارهای کوچکی که احتمالا در اثر ترکیدن کپسولهای گاز پیکنیک داخل مغازهها بود. صدایی عجیب دیگری شنیدم که تا آن روز هیچگاه نشنیده بودم. چیزی شبیه صدای غرش خفیف. از یکی از آتشنشانان که پرسیدم گفت صدای خم شدن تیرآهن است. بعد از بیشتر شدن این صداها یکی از آتشنشانان که احتمال میدهم فرماندهی دیگر آتشنشانان را داشت اخطار جدی به همه داد که احتمال ریزش ساختمان وجود دارد و همه باید بلافاصله ساختمان را ترک کنند. شرایط در آن لحظات طوری بود که به وضوح میشد خطر را حس کرد. عکسهایم را گرفته بودم و تصمیم گرفتم به پایین برگردم. دود به مراتب نسبت به دقایق اولیه بیشتر شده بود. همینطور که از راه پلهها پایین میآمدم جمعیت زیادی همچنان اصرار به بالا رفتن داشتند. میدیدم و میشنیدم که آتشنشانان با خواهش و التماس و بعضا فریاد کشیدن مانع بالا رفتنشان میشدند که گاه از طرف جمعیت مقاومت هم صورت میگرفت. در طبقات سه یا چهار عدهای از آتشنشانان از فرط گرما و خستگی کپسولهای اکسیژن و کلاه و ماسکهایشان را درآورده بودند و در پاگردها خستگی در میکردند. بعدا با مرور عکسهایم متوجه شدم که یکی از آتشنشانانی که در راه پلهها عکسش را گرفتم جزو شهداست.
صدای شکستن شیشه و انفجارهای کوچک کماکان شنیده میشد. نهایتا مجدد به همان ساختمان سه طبقه پشت پلاسکو رسیدم. در مسیر به چند نفری که در جهت مخالفم حرکت میکردند، گفتم آتشنشانان اعلام خطر کردند و بهتر است که به خارج از ساختمان بروید اما یکی از آنها به من گفت به تو دروغ گفتهاند. آتش خاموش شده و موفق به اطفای حریق شدهاند. برایم عجیب بود! اما تصمیم خود را گرفته بودم که از ساختمان خارج شوم. از همان در پشتی و خیابان فردوسی خارج شدم. برای رفتن به خیابان جمهوری و پای ساختمان پلاسکو نیروهای انتظامی اجازه ورود نمیدادند مگر با داشتن کلاه ایمنی. یکی از دوستان ستاد بحران را دیدم و او به من کلاه ایمنی داد و توانستم مجدد به جلوی پلاسکو برگردم. تازه متوجه شدم افرادی که با اصرار قصد بالا رفتن از طبقات پلاسکو را داشتند درست میگفتند. تقریبا دودی از پنجرههای پلاسکو خارج نمیشد. همانجا از صحنهای عکاسی کردم که دو آتشنشان یکدیگر را دیدند. با هم دست دادند و به خاطر موفقیتشان به هم خستهنباشید گفتند. طبق تجربههای گذشتهام حادثه را تمام شده فرض کردم. عکسهایم را تقریبا از همه زوایا و لحظات گرفته بودم و به واسطه اهمیت خبری حادثه ترجیح دادم به جای بیشتر ماندن در محل هرچه سریعتر به خبرگزاری برگردم و عکسهایم را روی خروجی قرار دهم. خیلی سریع موتوری را سوار شدم و به ایسنا رسیدم. تلویزیون داشت به طور زنده حادثه را پخش میکرد. آقای فرجآبادی که مرا دید گفت چرا برگشتی؟ گفتم آتش خاموش شده بود و همه چیز تمام شده. گفت: اما تلویزیون هنوز صحنههای آتشسوزی را نشان میدهد. یک لحظه شک کردم که شاید صحنههای آتشسوزی چند ساعت پیش در حال تکرار است. اما پخش به طور زنده بود. تنها کاری که کردم سی اف حاوی عکسهای صبح را تحویل آقای فرجآبادی دادم و مجدد تصمیم گرفتم بدون لحظهای وقت هدر دادن به محل حادثه برگردم.
بخش دوم: اینبار در خیابان فلسطین موتور گیرم نیامد. تا خیابان جمهوری را دویدم. آنجا موتوری گرفتم و به سرعت به سمت پلاسکو حرکت کردم. از همانجا میشد دود غلیظ را دید. تا چهارراه حافظ را با موتور رفتم اما نیروی انتظامی جلوی ورود وسایل نقلیه را گرفته بود. مابقی راه را تا چهارراه استانبول دویدم. جمعیت آنقدر زیاد بود که یادم میآید ماشین آتشنشانی که از خط ویژه اتوبوس قصد داشت به سمت پلاسکو برود سرعت حرکتش به قدری کم بود که من از آن سریعتر حرکت میکردم.جمعیت بالای کامیونهای تانکر آب و ماشینهای آتشنشانی ایستاده بودند و فیلم میگرفتند. از لحظهای که به خبرگزاری برگشتم تا لحظهای که مجدد خود را به محل حادثه رساندم حدود 15 دقیقه بیشتر طول نکشید. از آنها هم چند عکس گرفتم. به سختی از میان جمعیت فشرده خودم را به ضلع شمال غربی چهارراه استانبول و کنار دیوار سفارت انگلیس رساندم. به وضوح ضلع غربی و جنوبی پلاسکو را میدیدم که سه نردبان بلند آتشنشانی با حداقل فاصه با ساختمان در حال آب پاشی به داخل پنجرهها هستند. آتش به شدت از پنجرهها بیرون میزد. داشتم از آتشنشانان روی نردبان عکس میگرفتم که ناگهان صدای انفجار شدیدی را شنیدم. شیشههای ضلع جنوبی ساختمان با شدت به بیرون پرتاب میشد و ناگهان ساختمان شروع کرد به ریزش. ساختمان پلاسکو ریخت. در سه ثانیه و در تمام این سه ثانیه من در حال عکاسی از لحظه لحظه ریزش بودم. آتشنشانی را که در ضلع غربی و روبهرویم در حال اطفای حریق بود را در گرد و خاک و دود ناشی از ریزش گم کردم. بعدا در عکسهایم دیدم که یکی از آتشنشانان روی نردبان بخاطر ریزش آوار روی سرش و تکان شدید نردبان از سبد آویزان شده است. در خبرها خواندم که خوشبختانه سقوط نکرده و حالش خوب است اما خیلی دلم میخواهد این آتشنشان را پیدا و رودررو با او صحبت کنم.
هنوز هم یادم نمیآید با چه سرعتی و چطور خود را از میان جمعیتی که با ترس و وحشت ناشی از ریزش وهم انگیز پلاسکو در جهت مخالف در حال فرار بودند به آن طرف چهارراه و پای ساختمان پلاسکو رساندم. 15 تا 20 دقیقه بعد از ریزش ساختمان چیزهایی را دیدم و تجربه کردم که هیچ گاه تا آن موقع و در هیچ اتفاقی تجربه نکرده بودم. گردو خاک و دود و ترس و شوک ناشی از ان روی همه اثر گذاشته بود و فقط صدای گریه و فریاد میشنیدم. آتشنشانان، نیروی انتظامی، عکاسان و مردم. فرقی نمیکرد. همه شوک شده بودند. یکی از افراد نیروی انتظامی را دیدم که بر اثر شوک برای اینکه مردم را از صحنه متفرق کند خود را میزد و فریاد میزد که از اینجا دور شوید.
شوک عصبی وقتی مرا تحت تاثیر قرار داد که یکی از همکاران عکاس خبرگزاری میزان را دیدم که با گریه به سمتم آمد و گفت یکی دیگر از همکاران عکاسمان در روزنامه اعتماد را لحظات آخر قبل از ریزش پلاسکو دیده که داخل ساختمان بوده. بدنم سرد شده بود. ناگهان یاد دو نفر از عکاسان کارآموز ایسنا افتادم که قرار بود از آتشسوزی فیلم بگیرند. آنها موقع ریزش آنجا بودند و من پیدایشان نمیکردم. به سختی تمرکزم را پیدا کردم و فقط توانستم با سردبیرم آقای فرجآبادی تماس بگیرم. تنها چیزی که توانستم با گریه بگویم این بود که ساختمان ریخت. تو رو خدا بچهها را پیدا کنید. نمیتوانم پیدایشان کنم. خطوط تلفن آنقدر سنگین شده بود که امکان تماس نبود. در همه این لحظات میدانستم که باید عکاسی و لحظات را ثبت کنم. کمی که گذشت بیشتر به خودم مسلط شدم. فضای عجیبی بود و تجربهای عجیبتر.
کمکم خطوط تلفن آزاد شد و توانستم همکارانی را که میشناختم و در آن لحظات گمشان کرده بودم پیدا کنم. همکاران عکاسم در ایسنا که متوجه حادثه شده بودند خودشان را به پلاسکو رساندند و همین باعث شد تصمیم بگیرم مجدد به ایسنا برگردم. تا لحظهای که به ایسنا رسیدم متوجه جنبههای حاشیهای حادثه نشده بودم. به این دلیل که عکسهایی که از داخل طبقات پلاسکو گرفته بودم و روی خروجی قرار گرفته بود باعث شده بود دوستان و همکارانم که خبر ریزش را شنیده بودند و با توجه به اینکه خطوط تلفن در آن لحظات مشغول بوده و موفق به تماس با من نشده بودند تصور کنند من هم موقع ریزش درون پلاسکو مانده باشم. یک ساعت بعد از ریزش بیشتر از 150 تماس ناموفق با من گرفته شده بود. در آن لحظات دلگرمکنندهترین اتفاق برایم این بود که فهمیدم دوستانی از نقاط مختلف که سالها از یکدیگر خبر نداشتیم، جویای احوالم و به دنبال خبری از من بودند. اما فکر لحظاتی که آتشنشانان و کسبه در راهپلههای پلاسکو مانده بودند، مرا رها نمیکرد و جلوی چشمانم بود. 15 دقیقه قبل از ریزش. نمیتوانستم تصور کنم که در آن 15 دقیقه پیش از فرو ریختن ساختمان، چه تعداد از آتشنشانان و کسبه توانستند از پلاسکو خارج شوند.
بخش سوم: بعد از حادثه پلاسکو فقط یکبار دیگر به محل حادثه رفتم. روز هشتم. حدود 10 ساعت در محل آواربرداری بودم و عکاسی میکردم. روزی بود که پیکر شهدای آتشنشان از زیر آوار پیدا میشد. در تمام آن چند ساعت چهره خسته و دودگرفته آتشنشانان و مردم درون پلاسکو جلوی چشمانم بود. یاد کسانی افتادم که جلوی سرعت رسیدن ماشینهای امدادی به محل حادثه را گرفتند اما صحنههای عجیبی را در آن روز دیدم که بعید است آن را فراموش کنم. در آن ساعات تعداد زیادی از آتشنشانان بودند که بیوقفه در حال آواربرداری بودند. تعدادی از آنها حدود ۱۴ یا ۱۵ ساعت بود که بدون استراحت روی آوارهای پلاسکو در حال پیدا کردن پیکر همکارانشان بودند. دیدم که یکی از آتشنشانان بعد از ۱۲ ساعت کار با اره برش آهن بازهم حاضر نبود اره را به همکارانش تحویل دهد و استراحت کند.
شاید احساسیترین و غمانگیزترین لحظات مواقعی بود که پیکری از زیر آوار پیدا میشد و آتشنشانان همه دستگاهها را خاموش میکردند و با دست و ابزار سبک، پیکر را به آرامی از زیر آوار بیرون میآوردند. اشکها و فریادهایی که هنگام انتقال پیکرها تا آمبولانس میدیدم، آنقدر ازاردهنده بود که ذهن هر بینندهای را تا مدتها درگیر خود کند و از یاد نرود. در یکی از لحظات آن روز دیدم آتشنشانی تکهای از دستکش یکی از پیکرها را بعد از کشف در دستش گرفته و گریهکنان به سمت ماشین بهشت زهرا میبرد. شاید آن دستکش و بند انگشتی که در آن باقی مانده بود، تنها چیزی بود که از پیکر همکارشان کشف شده بود. حالی عجیب و به شدت متاثرکننده بود. از سویی دیگر هنگام آواربرداری به خبرنگاران و آتشنشانان اخطار و توصیه میشد به دلیل وجود غلظت بالای ذرات آزبست در فضا حتما از ماسکهای فیلتردار استفاده شود. اما تعداد زیادی از آتشنشانان با وجود توزیع برخی ماسکهای نهچندان استاندارد، از استفاده از آن سر باز میزدند. این آتشنشانان اینگونه خودشان را برای از دست دادن همکاران قهرمانشان مجازات میکردند و خود زخمی دیگر بر وجودشان میریختند...