counter create hit روایت هاشم آقاجری و ابراهیم توفیق از 111سال تاریخچه مشروطه
۱۲ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۲:۱۹
کد خبر: ۲۲۹۴۹۱

روایت هاشم آقاجری و ابراهیم توفیق از 111سال تاریخچه مشروطه

خرداد: پیشگام ترین ملت منطقه در مطالبه جامعه مدنی بودیم با جنبشی که مشروطه نام گرفت و حال در 111 سالگی این رویداد باید دید در کجای سیاست ورزی و جامعه مدنی جا خوش کرده ایم. 

به گزارش خرداد؛ این سئوالی است که هاشم آقاجری و ابراهیم توفیق بدان پاسخ گفته اند و متن کامل آن که شرق گزارش کرده در ادامه می خوانید. 

١١١ سال از انقلاب مشروطه ایران، اولین تلاش مردم برای تبدیل حکومت استبدادی به حکومت مشروطه و خواست‌هایی مانند تشکیل مجلس شورای ملی، تأسیس عدالتخانه و آزادی‌های مدنی و اجتماعی می‌گذرد. در این ١١١ سال چه بر سر مشروطه‌ ایرانی آمده و به چه سرنوشتی دچار شده است؟ وقایع آن زمان چه ارتباطی با شرایط امروز و اکنون ما دارد؟ در نشستی که پژوهشگاه فرهنگ، هنر و ارتباطات روز دوشنبه این هفته با عنوان «مشروطیت، ما و اکنون» برگزار کرد، هاشم آقاجری، ابراهیم توفیق و محمد مالجو سخنرانی و تلاش کردند دستاوردها و موانع موجود در راه تحقق آرمان مشروطه را بررسی کنند. از آنجا که بحث آقاجری و توفیق ارتباط مضمونی با هم داشت و هر دو به سخنرانی یکدیگر واکنش نشان دادند، آنچه در ادامه می‌آید خلاصه سخنرانی آقاجری و توفیق در این نشست است. متن سخنرانی محمد مالجو به صورت جداگانه در روزهای آتی در صفحه اندیشه منتشر خواهد شد.

هاشم آقاجری: مشروطیت بلاموضوع است
در تاریخ ایران پیشامشروطه همیشه نوعی هم‌گرایی و همفکری میان سنت‌گرايان و سلطنت وجود داشت؛ به‌طوری‌که چه در دوران پیشامغولی و چه در دوران پسامغولی، آنها چه پیشاصفوی و چه پساصفوی اساسا پارادایمی جز سلطنت نمی‌شناختند. اما تحولاتی در قرن نوزدهم اتفاق افتاد، نیروهای جدیدی برآمدند و ایدئولوژی‌ها و گفتمان‌های تازه‌ای مطرح شد که طی آن بخشی از نيروها به پارادایمی تازه‌ با عنوان سلطنت مشروطه اندیشید؛ اما تعارض گفتمانی میان مشروطه‌خواهان و روحانیت مشروطه‌خواه از قبیل آخوندخراسانی، نائینی و دیگران در مقابل گفتمان سنتی ریشه‌دار، نوعی دوقطبی و تقابل ایجاد کرد. این تقابل نهایتا منجر به یک کودتای سلطنتی توسط محمدعلی ‌شاه شد. البته نیروی مشروطه‌خواه نشان داد که دست بالا را دارد و نهایتا مشروطیت دوم رقم خورد.  آنچه پس از مشروطیت دوم به بعد و در طول یک قرن مانع از آن شد که به لحاظ ساختاری بتوانیم به یک مشروطه‌گی متوازن برسیم، وضعیت نیمه‌مستعمراتی و موقعیت پیرامونی بود که - به تعبیر والرشتاینی - ایران در تمام قرن بیستم در آن به سر می‌برد. وضعیتی که با تناسب قوای داخلی پیوند می‌خورد و در نتیجه عملا ما در طول قرن بیستم در چرخه و دوری باطل قرار گرفتیم که جامعه ایرانی نتوانست حتی مطالبات و حقوقی را در سطوح مختلف سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و... محقق کند.  در تمام این دوران، سلطنت‌ها دست به کودتا علیه مردم، نمایندگان مردم و دولت‌های برآمده از آنها زدند؛ مثل کودتای سلطنتی محمدعلی ‌شاه، کودتای سلطنتی رضاخان و کودتای ۲۸ مرداد. کودتای محمدعلی ‌شاه کودتای سلطنتی روسی است. کودتای رضاشاه کودتای سلطنتی انگلیسی است و کودتای محمدرضاشاه کودتای سلطنتی آمریکایی- انگلیسی است و این دقیقا به دلیل موقعیت پیرامونی است که ایران در ارتباط با نظام جهانی و ساختار قدرت جهانی داشت.  مطالبات مردم که در آغاز قرن بیستم در قانون اساسی منعکس شد در مقایسه با بقیه کشورهای منطقه و جهان و نیز کلیت جامعه ایران قانونی مترقی بود. درست است که در این قانون حقوق زنان دیده نشده بود، انتخابات مجلس اول طبقاتی بود و قانون اساسی درخصوص مسائلی چون مالکیت حرف چندانی برای گفتن نداشت؛ ولی سلطنت مشروطه، تفکیک قوا، پارلمان منتخب مردم، پذیرش حقوق‌داری در حکمرانی و برابری حقوقی همه آحاد مردم در مقابل قانون و... دستاوردهای مهمی در قانون اساسی بود که به گمان من در نسبت با کلیت جامعه ایرانی در وضعیتی مترقی‌تر قرار داشت. علتی که موجب شد تا افرادی چون ناصرالملک، مشروطیت را در آن مقطع تاریخی برای ایران زود بدانند.  در دوره پیش از کودتای سوم اسفند، جامعه مدنی ایران به صورت بسیار فعال در حال شکل‌گیری بود و حتی زنانی که در قانون اساسی حقوق‌شان نادیده گرفته شده بود دست‌به‌کار شدند و با تأسیس انجمن‌های مختلف نسوان، مطبوعات و تشکل‌ها در جهت مدرن‌شدن حرکت کردند و اتحادیه‌ها، سندیکاها و انجمن‌ها در سراسر کشور فعال شد. ولی این برآمدن نیروی پایینی‌، یعنی نیروی مدنی و اجتماعی، با سد ساختاری قدرت روبه‌رو شد و نهایتا دولت رضاشاهی در نوعی هم‌پیوندی با بریتانیا جامعه را تا آنجا که به اساس مشروطیت مربوط می‌شد به عقب برگرداند. جامعه از نظر پارلمان مستقل، انتخابات آزاد، مطبوعات آزاد، جامعه حق‌مدار، شهروندان صاحب حق، تفکیک قوا و سایر خواسته‌ها و اصول به عقب رانده شد، هرچند ما در این دوره از نظر سخت‌افزاری بر اساس مدل مدرنیزاسیون آمرانه‌ای که رضاشاه و روشنفکران اطراف او دنبال کردند، با نوعی شبه‌مدرنیزاسیون روبه‌رو هستیم.
دوره بعدی وضعیت مشروطه‌گی جامعه ایران در فاصله سال‌های ۱۳۳۰ تا ۱۳۳۲ بود که در نهایت منجر به ناامیدی از پارادایم مشروطه‌خواهی و گرایش به سمت جمهوری‌خواهی در جامعه شد. در این دوره ما شاهد برآمدن نیروهای اجتماعی پایینی در جامعه هستیم که اوج آن نهضت ملی به رهبری دکتر مصدق است. گرچه می‌دانیم پیش از آن نهاد سلطنت تلاش‌های بسیاری کرد در جهت دستبرد به قانون اساسی و تغییرات اصولی در آن به نفع نهاد سلطنت، ولی نهایتا ناگزیر در برابر این موج ملی ضداستعماری و در عین حال آزادی‌خواهانه متوسل به کودتایی دیگر علیه مردم و خواسته‌های آنها شد. این تجربه، جامعه ایران را در دهه ۵۰  به‌تدریج به این نتیجه رساند که تحقق مطالباتش ذیل پارادایم مشروطیت ناممکن‌ است، به همین دلیل هم شعار جمهوریت به‌عنوان شعاری محوری توانست همه نیروها و قشرهای اجتماعی را با ایدئولوژی‌ها و گرایش‌های مختلف زیر چتر واحدی گردهم آورد.
 اما ظاهرا تاریخ مشروطیت همچنان ادامه یافت و به‌همین‌دلیل نیز امروز یکی از بحث‌های مطرح در جامعه ما در میان نظریه‌پردازان و فعالان سیاسی و اجتماعی این است که آیا ما به لحاظ تاریخی از مشروطیت عبور کرده‌ایم یا همچنان در موقعیت مشروطیت قرار داریم؟  امروز برخی نظریه‌پردازانی که روزگاری مارکسیست و سپس تواب شدند، در مقطعی به امید بازسازی نوعی ایرانشهری سلطنت‌بنیاد، حتی به سراغ کسانی مثل داریوش همایون رفتند و در نشریه او قلم زدند. ولی چون تلاش‌شان به جایی نرسید با نوعی فرصت‌طلبی سیاسی تغییر موضع دادند و امروز در ایران به‌عنوان نظریه‌پرداز ایرانشهری، اما نه ایرانشهری مردم‌بنیاد بلکه سلطنت‌بنیاد، دست‌اندرکار پروژه‌ای‌اند که با توجه به موقعیت و شرایطی که در جامعه ما وجود دارد، علَم مبارزه علیه روشنفکران و حتی روشنفکران عصر مشروطه را با سوگیری بلند کرده‌اند، آن‌هم ذیل سلطنت ایرانی. برخی از بلندگوها و نشریات وابسته به این جریان، در حال نظریه‌پردازی در جامعه ما هستند و حتی می‌کوشند به نوعی به دوران پیشامشروطه رجعت کنند و مثلا با بازخوانی از خواجه‌نصیر طوسی اين تئوري را توجیه نظری کنند. این گروه می‌دانند با این تئوری‌پردازی، برخی از صاحبان نفوذ، می‌توانند متحدان ولو موقت و تاکتیکی آنها باشند و امیدوارند این نظریه نهایتا با توجه به پشتوانه‌های ناسیونالیستی و شوونیستی بسیار نیرومندی که دارد در آینده در نوعی‌ گذار استحاله‌ای به نوعی سلطنت ایرانی هم تبدیل شود. البته من بعید می‌دانم؛ یعنی در این بازی و در این ماه‌عسلی که بین طرفین جریان دارد در نهایت بازنده همین نظریه‌پردازان هستند.
فروپاشی نهاد سلطنت و پیچیده‌شدن طومار شاهنشاهی پهلوی دقیقا ریشه در همین تضاد داشت؛ یعنی ساختار و نهادی که اساسا با زمان تاریخی که جامعه ایران در آن قرار داشت، ناهم‌زمان بود. چرا اساسا نه‌تنها در ایران، بلکه در تمام کشورهای پیرامونی چه در آسیا، چه در آفریقا و چه در آمریکای لاتین، هیچ سلطنتی نتوانست تجربه سلطنت‌های مشروطه اروپایی را تکرار کند؟ البته جمهوری‌خواهی هم در خاورمیانه وضعیت بهتری نداشت، به دلیل اینکه جمهوری‌خواهی برای کشورهایی با ساختارهای قبیله‌ای نابهنگام بود؛ یعنی مثلا در لیبی یا یمن که جوامعی از نظر تاریخی عشیره‌ای، با سطح تکامل اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی پیشامدرن‌اند، معلوم است که رئیس‌جمهور هم به همان شاه مطلق‌العنان تبدیل می‌شود. این پارادوکس میان نیروی اجتماعی و حرکت مطالبه‌خواهانه مردم در زمینه‌های مختلف منجر به شکل‌گیری برخی جنبش‌ها و سرکوب آنها می‌شده؛ مانند سرکوب‌هایی که از بعد از شکست محمدعلی‌شاه، از مجلس دوم به بعد شروع شد؛ سرکوب میرزا کوچک‌خان جنگلی، شیخ‌محمد خیابانی، کلنل محمدتقی‌خان پسیان، لاهوتی و... در نتیجه پارادوکس میان سلطنت و مشروطیت عملا نه می‌توانست به نوعی آشتی برسد که دست‌کم موقعیتی کارکردی پیدا کند و نه تا زمانی که در چارچوب سلطنت بود راه برون‌رفتی از آن وضعیت دیده می‌شد. به همین دلیل است که نظریه جمهوری مطرح شد.
نظریه جمهوری پس از کودتای ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ توسط دکتر فاطمی هم مطرح شده بود؛ اما در آن مقاطع برای جامعه ما نابهنگام بود. اگر بپذیریم پارادایم جمهوری‌خواهی برای آن دوره‌ها در جامعه ما نابهنگام بود، حال در جامعه متحولی که اتفاقا سطح مطالباتش از سطح مطالبات اوایل قرن بیستم هم بسیار بالاتر رفته است، چگونه می‌توان این سطح از مطالبات و مسائل این جامعه متحول را همچنان در چارچوب نظریه و پروژه مشروطیت حل‌وفصل کرد؟!
به نظر می‌رسد حل مسئله در چارچوب پروژه مشروطیت چیزی جز تکرار مکررات نخواهد بود. به دلیل اینکه تجربه یکصدساله ایران نشان داد که حتی وقتی شاه دموکراتی مانند محمدرضاشاه بعد از خلع پدرش به قدرت می‌رسد، چون نهاد سلطنت نهادی غیرانتخابی، مادام‌العمر و پایدار است می‌تواند به‌تدریج فربه و فربه‌تر شود و با جذب نیروها و حصاربندی به دور خود و به‌ویژه با قبضه نیروهای نظامی حتی اگر خود نخواهد به یک شاه خودمختار تبدیل شود. در این صورت چگونه می‌شود ما همچنان پروژه مشروطیت را داشته باشیم درحالی‌که این پروژه اولا تناقض‌هایش را در طول یک تجربه صدساله نشان داده و ثانیا در سال ۱۳۵۷ خیزی به سمت جمهوریت برداشته است. چگونه می‌توان برای چنین جامعه‌ای با مسائلي که درگیر آن است از قبیل انباشت سرمایه، تولید، توزیع، بی‌کاری، محیط زیست و... در چارچوب پارادایمی که ١١١ سال تجربه شده و آثار و نتایجش را هم دیده‌ایم، راه برون‌رفتی متصور شد؟ به گمان من هم قلمرو تجربه کنونی و هم افق انتظار تاریخی که امروز جامعه کنونی ایران در حال دست و پنجه نرم‌کردن با آن است، از نظر اجتماعی، مشروطیت - حتی مشروطیت نسخه اصل آغاز قرن بیستم - را برای تاریخ ایران بلاموضوع می‌کند. در نتیجه نسبت امروز ما با مشروطیت نسبتی پارادوکسیکال است؛ به این معنی که در سطح اجتماعی در موقعیت پسامشروطیت اما از حیث ساختاری در وضعیت پیشامشروطیت قرار داریم.لذا به نظر می‌رسد تنها راه‌حل برون‌رفت از این موقعیت این است که ما در هر دو سطح به موقعیت پسامشروطه منتقل و وارد عصر جمهوریت شویم.
ابراهیم توفیق: همچنان در سایه مشروطه هستيم
اختلاف نخست من با آقای دکتر آقاجری این است که من اصلا اعتقاد ندارم ما در دوران پسامشروطه هستیم بلکه همچنان در سایه مشروطه زندگی می‌کنیم؛ اولا بسیاری از نهادهای موجود اعم از حکومتی، اجتماعی، نوع روابط بین فضاهای مختلف جغرافیایی در ایران و بسیاری مسائل مادی و روزمره، در آن دوران شکل گرفته و نظمی را امکان‌پذیر می‌کند که ما اکنون هنوز از آن بیرون نرفته‌ایم. ما همچنان در آن نظمی به‌ سر می‌بریم که در مشروطه آغاز شده است. هر نوع از سیاست‌ورزی که امروز بخواهد اتفاق بیفتد - منظورم از سیاست‌ورزی احزاب نیست، هر کاری که ما می‌کنیم به یک معنا سیاسی است، منتها نه به معنای سیاست روزمره حکومتی و... - عملا مجبور می‌شود به مشروطیت یا فرایندی بازگردد که مشروطه در آن امکان‌پذیر شده و از آنجا باید با وضعیت حال تعیین ‌تکلیف کند.  کسی نمی‌تواند ادعا کند مشروطه این است و چیز دیگری نیست، چون ما روایت‌های مختلفی از مشروطیت داریم. روایت‌هایی که اگر حاصل کار جدی تاریخ‌نگارانه باشد، لحظاتی را از واقعیت آن دوره برجسته می‌کند که امکان تفاسیر متفاوتی از آن را به وجود می‌آورد. به این معنا آن واقعه همواره خارج از دسترس ما باقی می‌ماند؛ ولی همچنان مهم است چون ما می‌توانیم آن را روایت کنیم؛ یعنی این گذشته را به لحظه حال فرابخوانیم و این نوع فراخوانی، امکانی به وجود آورد برای اینکه در لحظه حال چگونه عمل کنیم.
سخنان آقاجری نیز یکی از روایات مشروطه است که تاریخ و آغاز معینی دارد و در آن ظرفیت‌هایی وجود دارد که شاید باید آن را برجسته کرد. ممکن است بگوییم در این روایت آن‌گونه که دیدیم یک لحظه مشروطه که برایند روند فکری یا اجتماعی یا هر دو اینهاست در مقابل ساختی قرار دارد که قدمت طولانی دارد، اما زورش نمی‌رسد این ساختار قدیمی را کنار بزند.
در اینجا وارد فضایی می‌شویم که به تدریج ظهور می‌کند: جامعه مدنی و گروه‌های مختلف فکری و روشنفکری شکل می‌گیرند و این تجددخواهی آن‌قدر ریشه می‌دواند که از سطح روشنفکران در بدنه جامعه می‌نشیند و طبعا برای تحقق خود مدام در حال دورخیزکردن است؛ ولی در مقابل آن ساختار قدیمی قرار می‌گیرد که متصلب و از قدرتی برخوردار است که می‌تواند خود را تکرار کند. در نتیجه ما در این وضعیت می‌مانیم. مشکل چنین روایتی در این است که به قول آقای دکتر آقاجری می‌تواند یک ناصرالملک امروزی پیدا شود که بگوید اشتباه می‌کنید، مردم در آن سطحی نیستند که بتوانند واقعا حکومت مشروطه را برتابند.
این سخن را همواره می‌توان گفت و نمونه برجسته تئوریک آن نظریه همایون‌کاتوزیان است که در نهایت ما را به دوری باطل می‌اندازد.
پیامد آن نیز این است که بعد از یک دوره بی‌نظمی و آشوب غوغاییان – نامی که آدمیت بر تندروان مجلس اول و انجمن‌های ایالتی و ولایتی تبریز و گیلان گذاشته بود - دوباره استبداد بر سر کار می‌آید. این تفسیر چه بخواهیم و چه نخواهیم با وجود انگیزه فردی، میل سیاسی، آرزوها و ایده‌آل‌هایی که در ذهن داریم ما را در این دور باطل نگه می‌دارد. 
ما اکنون در مقطعی هستیم که به گونه‌ای می‌توان آن را با فاز بعد از انقلاب مشروطه  مقایسه کرد. در این لحظه در بسیاری از مشروطه‌خواهان نوعی تغییر موضع رخ می‌دهد، چون می‌گویند ما که نتوانستیم براساس قانون‌خواهی، قانون اساسی و برقراری مجلس، مردم را با قانون اساسی و مجلس مشروطه مطابقت دهیم. این لحظه به‌راحتی می‌تواند تکرار شود. مگر همین الان در ذهن بسیاری تکرار نمی‌شود؟! 
اصولا همچنان از نظر بسیاری، مردم در جایگاهی قرار ندارند که بتوانند یک نظام مشروطه قانونی یا جمهوری را برتابند. در نتیجه تاریخ می‌تواند به این معنا به شکلی متفاوت تکرار شود، چراکه در نوع قرائت ما از دوران مدرن خودمان ظرفیتی وجود دارد که دائم ما را در طیفی قرار می‌دهد که مثلا من می‌توانم نمایندگی مردم را به عهده گیرم - با یک تصور رمانتیک و پوپولیستی از مردم - نکته‌ این است که ما می‌توانیم رویکردی پوپولیستی و از بالا به پایین نسبت به مردم داشته باشیم و بگوییم این مردم ذاتشان خوب است.  مگر در لحظه ماقبل انقلاب مشروطه دقیقا چه اتفاقی می‌افتد؟ اگر به تاریخ‌نگاری آن دوره رجوع کنیم، متوجه می‌شویم که از نیمه دوم دوره ناصری به‌تدریج نوعی ناسیونالیسم نخبه‌گرا شکل می‌گیرد؛ ولی در نخبه‌گرایی خود یک رویکرد رمانتیک دارد، به این معنا که می‌گوید ما به این علت دچار عارضه استبداد و عقب‌ماندگی شدیم که چیزی بر ما تحمیل شده است. مبنای ناسیونالیستی با تصور رمانتیک و پوپولیستی از مردمان به سمت تشکیل حکومت قانون و دولت مشروطه می‌رود؛ اما همین رویکرد خیلی راحت می‌تواند بگوید آن پوسته بسیار قوی است و به این سادگی‌ها نمی‌توان آن را کنار زد یا حتی در مرحله‌ای بگوید نه اصلا این‌گونه نیست که این عقب‌افتادگی عارضی باشد بلکه ذاتی است؛ مثل «خلقیات ما ایرانیان» جمالزاده و خلقیات‌نویسی علمی که امروز در حال انجام است. در سال ۱۳۴۵ جمالزاده کتاب «خلقیات ما ایرانیان» را می‌نویسد و در آنجا نقد می‌کند که آن‌قدر نگویید دروغگویی، چاپلوسی، دورویی و خصوصیاتی از این دست در ما مربوط به اعراب و... است. 
جالب است که امروز هم همین اتفاق در حال رخ‌دادن است و دست‌کم پنج، شش سال است که شاهد برآمدن جدی ژانر خلقیات‌نویسی هستیم. منظورم این است که شیفت از این طیف به طیف دیگر بسیار راحت رخ می‌دهد. این نوع از روایت ضرورتا مربوط به خود مشروطه نیست، اگرچه ابژه آن مشروطه است؛ اما به نظر من نقطه آغاز آن دهه ٤٠ است؛ یعنی اصلا نمی‌توان آن را تا ۱۲۸۵ شمسی برد. 
رویکرد روشنفکران به خلقیات و اثرات ناشی از آن به دو دوره پیش از دهه ٤٠ و پس از آن تقسیم می‌شود. نقطه آغاز دوره ماقبل دهه ٤٠ نیمه دوم دوره ناصری است. آنجا که مسئله عقب‌ماندگی به طور جدی برای ما مطرح می‌شود و بعد به انقلاب مشروطه و سپس به قدرت‌رسیدن پهلوی و این تصور می‌انجامد که ما از قافله تمدن عقب افتاده‌ایم. تصور غالب در این دوره، تصور‌ گذار است.
 باید از وضعیتی که بر ما عارض شده ولی ذاتی ما نیست‌ گذار کنیم. درواقع در اینجا دو مفهوم مرکزی وجود دارد: عقب‌ماندگی و استبداد ولی هیچ‌کدام از این دو ذاتی ما نیستند بلکه موضوع رفع هستند، یعنی ما چگونه برنامه‌ریزی کنیم تا رفع شوند. در دهه ٤٠ یک تغییر بسیار جدی رخ می‌دهد. اگر نام دوره قبل را «دوره گذاراندیشی» بگذاریم، از دهه ٤٠ به بعد وارد فازی می‌شویم که‌ گذار تبدیل به یک ديدگاه صلب بسیار قدرقدرت می‌شود که یک سنت و تجدد می‌سازد و بین اینها گسلی ایجاد می‌کند که امکان هیچ تبادلی وجود ندارد. 


ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربحث ترین عناوین
پرطرفدارترین