counter create hit فرار
۱۲ آبان ۱۳۹۲ - ۱۴:۰۵
کد خبر: ۲۵۰۵۲
نقد و بررسي كتاب

فرار

او از دخترهایی که به اصطلاح دختر استاندارد به حساب می‌آیند، بی‌زار است. دخترهای «خوشگل، عزیزدردانه، ننر، خودخواه با مغزی به اندازه نخود.» عموماً انتظار دارند دختر چنین موجودی باشد: «دختر باید اینجوری باشد تا بشود عاشقش شد.»

فرار
نویسنده: آلیس مونرو
ترجمه مژده دقیقی
نشر نیلوفر، چاپ دوم؛ 1389

آلیس مونرو نویسنده زن کانادایی 82 ساله‌ای است که چندی پیش جایزه نوبل ادبیات را از آن خود کرد. اغلب او را با چخوف مقایسه کرده و از او به عنوان استاد داستان کوتاه یاد می‌کنند. داستان‌های او بیشتر در شهرها یا روستاهای کوچک کانادایی اتفاق می‌افتند. نگاه ویژه‌اش به مسائل و جزئیات زندگی زنان، از شاخصه‌های اصلی آثار او محسوب می‌شوند. مسائل دختران در دوران نوجوانی و به هنگام مواجهه با پدیده بلوغ، دختران جوان در آستانه ازدواج، ارتباط دختران با جنس مخالف، زندگی دختران در شهرها و روستاهای کوچک، زندگی مشترک و مسائل و حواشی آن، زندگی زنان میان‌سال و کهن‌سال، و... مضامین اصلی داستان‌های مونرو را تشکیل می‌دهند.

فرار با نام اصلی Runaway نخستین بار در سال 2004 منتشر شد و جایزه گیلر را برای نویسنده‌اش به ارمغان آورد. این کتاب مجموعه‌ای است از هشت داستان کوتاه که در تمامی ‌آنها شخصیت اصلی داستان‌ها زن است؛

1.    «فرار» داستان زندگی زنی است به نام کارلا که در ازدواج بدی گرفتار شده و قصد دارد از آن زندگی فرار کند.

2.    «اتفاق» داستان زندگی ژولیت در دوران مجردی است. ژولیت در این داستان مسافر قطار است و سفرش به یک دوستی و رابطه طولانی‌مدت با یک مرد می‌انجامد.

3.    در «به زودی» ژولیت که تازه مادر شده است، به همراه دختر کوچکش به دیدار والدینش می‌رود.

4.    در «سکوت» پنه‌لوپ، دختر ژولیت او را ترک می‌کند و مادر چندین سال منتظر می‌ماند تا خبری از دخترش دریافت کند.

5.    در «عشق و شور» دختری فقیر با پسر پولداری وارد رابطه دوستی می‌شود. او نسبت به پسر حس خاصی ندارد، ولی پسر خیلی زود از او خواستگاری می‌کند و دختر با برادر آن پسر درگیر یک ماجرا می‌شود.

6.    «خطاها» شرح زندگی دختر نوجوانی است که با زنی میانسال مواجه می‌شود. این زن علاقه عجیبی به دختر دارد و ادعا می‌کند مادر اوست.

7.    در «فریب‌ها» دختری تنها به نام رابین که هیچ‌وقت ماجرای عاشقانه‌ای نداشته در اثر یک سوءتفاهم، تنها موقعیت عاشقانه زندگی‌اش را از دست می‌دهد.

8.    «نیروها»، بلندترین داستان این مجموعه، زندگی دو زن به اسم نانسی و تسا را از جوانی تا پیری روایت می‌کند.

مضمون اصلی داستان اول، فرار است. کارلا زن جوانی است که می‌خواهد از دست شوهرش فرار کند. «شوهرش همیشه خدا از دستش عصبانی بود. رفتارش طوری بود که انگار از کارلا متنفر است. به نظرش، کارلا نمی‌توانست هیچ کاری را درست انجام بدهد، یا هیچ حرفی را درست بگوید. زندگی با این مرد داشت دیوانه‌اش می‌کرد.» (مونرو، 1389، ص35)

این فرار، دومین فرار کارلاست. او پیش از این، برای ازدواج با همین مرد از خانه پدر و مادرش فرار کرده است، در حالیکه نه پدرخوانده و نه مادرش، این مرد را تأیید نمی‌کردند. مادرش به او هشدار داده بود که «این مرد دلت را می‌شکند، از این بابت مطمئن باش.» (همان، ص42)

ولی او که از پدر و مادر و خانه‌اش بی‌زار بود، «در هیئت اسیر، تسلیم محض» خودش را به کلارک سپرده بود. کلارک منجی‌اش شده بود و او را از جهنمی‌که در آن زندگی می‌کرد نجات داده بود، اما حالا بعد از سپری کردن چند سال با این مرد، می‌خواست به جایی فرار کند که او نباشد. مهم نبود کجا. مهم نبود میان چه کسانی. فقط جایی که او نباشد.

نکته جالب توجه در این فرار، کمک‌ها و حمایت‌هایی است که از طرف دیگر زنان داستان اتفاق می‌افتد. زن همسایه که کلارک تصمیم گرفته بود به کمک کارلا تلکه‌اش کند، زن بیوه‌ای که شاید به دلیل نداشتن بچه به کارلا وابسته و دلبسته شده بود و دوستانش این وابستگی را عشق نامیده بودند، به فرار کارلا کمک می‌کند. حتی به او پیشنهاد می‌دهد که به «خانه امن زنان» پناهنده شود. زن‌های داستان مونرو پشت سر هم بسیج می‌شوند تا زنی را که از زندگی با مردی به ستوه آمده نجات بدهند. کمک می‌کنند تا خودش را از نو پیدا کند. تا «اختیار زندگی خودش را به دست بگیرد» (همان، ص48)

هرچند در میانه‌های راه، زن پا پس می‌کشد، برمی‌گردد، می‌ترسد. حین فرار یک آن به خودش می‌آید و می‌بیند کسی که می‌خواهد از دستش فرار کند، مرکز ثقل زندگی‌اش است. آدمی‌وقتی از چیزی فرار می‌کند، باید به نحو تمام و کمال از او بکند، ولی خیال کلارک با کارلاست. کارلا حین فرار از کلارک، همچنان کلارک را با خودش همراه می‌برد؛ در ذهنش. «فرارش که تمام می‌شد وقتی دیگر فقط به زندگی ادامه می‌داد، چه چیزی را باید جایگزین او می‌کرد؟ چه چیز دیگری- چه کس دیگری؟» (همان، ص48)

در میان چند شخصیت محدودی که مونرو در این مجموعه داستان به تصویر می‌کشد، سه تن از آنها دخترانی هستند که دختران معمولی نیستند و حتی از معمولی بودن گریزان‌اند. آنها به واسطه همین معمولی نبودن زندگی پر تلاطمی ‌را از سر می‌گذرانند. چه بسا اگر آنها نیز با زنان اطراف خود هم‌سنخ بودند، زندگی به آنها کمتر سخت می‌گرفت.

یکی از این دخترها ژولیت است که زندگی‌اش از تجرد تا کهن‌سالی در سه داستان به هم پیوسته «اتفاق»، «به زودی» و «سکوت» روایت می‌شود. ژولیت دانشجوی دکترا و دانش‌آموخته رشته ادبیات یونان و روم است. کسی است که پدر و مادرش به او افتخار می‌کنند، اما در عین حال نگران‌اند که روزگارش سیاه شود. اساتیدش به خاطر داشتن چنین دانشجوی بااستعدادی خوشحال‌اند، ولی در عین حال چون او یک زن است، نگرانش هستند: «مشکل این بود که ژولیت دختر بود. اگز ازدواج می‌کرد -که احتمالش وجود داشت، چون به عنوان دختر دانشجوی بورسیه قیافه‌اش بد نبود، اصلاً بد نبود- تمام تلاش‌های خودش و آنها را به هدر می‌داد، و اگر ازدواج نمی‌کرد احتمالاً افسرده و گوشه‌گیر می‌شد و موقع ترفیع گرفتن از مردها (که بیشتر از او به ترفیع احتیاج داشتند، چون باید خانواده‌هایشان را تأمین می‌کردند) عقب می‌ماند و نمی‌توانست از انتخاب عجیبش - یعنی ادبیات یونان و روم- دفاع کند، یا نظر مردم را در مورد بی‌ربط بودن یا ملال‌آور بودنش بپذیرد، و آن‌طور که مردها از عهده برمی‌آمدند قضیه را رفع و رجوع کند. انتخاب‌های عجیب برای مردها به مراتب آسان بود و بیشترشان هم زن‌هایی پیدا می‌کردند که دوست داشتند با آنها ازدواج کنند. عکس این قضیه صدق نمی‌کرد.» (همان، ص68)

او تا به حال رابطه موفق و ثابتی با مردها نداشته و همه تجربه لذت‌بخشش با مردها در رؤیاهایش (مثلاً با ستاره‌های سینما) اتفاق افتاده؛ دختری که نه بلد است با چرخ خیاطی کار کند، نه چیزی را تمیز بسته‌بندی کند و نه متوجه می‌شود که لباس زیرش پیداست، در میان مردم خودش، جزء آدم‌های دست و پاچلفتی قرار می‌گیرد و حال سؤال اینجاست که «آخر و عاقبتش چه می‌شود؟» (همان، ص69)

«اتفاق» به زندگی چنین دختری که شانس زیادی برای ازدواج ندارد و در میان مردها زن خواستنی و دوست‌داشتنی‌ای به حساب نمی‌آید، نزدیک می‌شود و زوایای پیدا و پنهان آن را برای مخاطب آشکار می‌کند.

گریس دختر دیگری است با مشخصاتی مشابه. او در داستان «عشق و شور» دختر فقیری است که تازه دبیرستان را تمام کرده و خیلی از درس‌هایی که عموم مردم فکر می‌کردند برای دخترها سنگین است را با موفقیت به اتمام رسانده است. او از دخترهایی که به اصطلاح دختر استاندارد به حساب می‌آیند، بی‌زار است. دخترهای «خوشگل، عزیزدردانه، ننر، خودخواه با مغزی به اندازه نخود.» عموماً انتظار دارند دختر چنین موجودی باشد: «دختر باید اینجوری باشد تا بشود عاشقش شد. بعد مادر می‌شود و خودش را با سوز و گداز وقف بچه‌هایش می‌کرد. دیگر خودخواه نبود، فقط مغزش همچنان به قد نخود بود. تا ابد.» (همان، ص 197) اما گریس چنین دختری نیست و و در برابر چنین نگاهی به زن، سخت دچار آشوب و خشم می‌شود.

رابین شخصیت اصلی داستان «فریب‌ها» هم از جهاتی با دو شخصیت قبلی مشابهت دارد. او هم هرگز تا پیش از این معشوق یا دوست‌پسری نداشته؛ «شاید یک دلیلش این بود که به وقتش به اندازه کافی به این موضوع توجه نکرده بود.» (همان، ص292)

دوستان همکلاسی‌اش که دانشگاه نمی‌رفتند فوری بعد از دبیرستان ازدواج می‌کردند یا حتی درس را رها کرده و تأهل را ترجیح می‌دادند. آنهایی هم که دانشگاه می‌رفتند خیلی زود با مردی وارد رابطه می‌شدند؛ «و دخترهایی که زود نجنبیده بودند سرشان بی‌کلاه می‌ماند. بعد از سن معینی هم هر مرد جدیدی که از راه می‌رسید، معمولاً مجهز به همسری بود.» (همان، ص293) ولی رابین زیادی جدی بود و مشکل همین جا بود. او درمورد چیزهایی مثل نمایشنامه لیرشاه اثر شکسپیر جدی بود، ولی درباره رقص و تنیس نه و «یک جور جدیت بخصوص در دخترها ریخت و قیافه را هم خنثی می‌کند.» (همان)

هر سه این شخصیت‌ها در زندگی مشترک و رابطه با مردشان دچار فراز و نشیب‌هایی می‌شوند. هیچ‌یک زندگی آرام و سربه‌راهی را تجربه نمی‌کنند.

مونرو در این مجموعه داستان به تجربه مادری نیز می‌پردازد. مثلاً در داستان «به زودی» ژولیت مادر شده و به عنوان مادر به درک جزئیاتی از زندگی نائل آمده که پیش از این برایش اهمیت نداشتند. بخش عمده این داستان روابط ژولیت با پدر و مادر پیرش و همینطور عملکرد او را به عنوان یک مادر جوان زیر ذره‌بین قرار می‌دهد. حالا آن «دختره دست و پا چلفتی خرخوان» چون بچه داشت «رستگار شده بود. مثل همه زن‌های جوان دیگر، کالسکه بچه‌اش را هل می‌داد. نگران پودر لباسشویی برای شستن کهنه بچه بود.» (همان، ص124) او رستگار شده است چون حالا می‌تواند با دوستان دیگرش که پیش از او مادر/ پدر شده‌اند صحبت کند و در عین حال حس نکند نسبت به آنها چیزی کم دارد. حالا آنها در یک سطح‌اند و این برای ژولیت مسرت‌بخش است.

در «سکوت» زمان چند سالی جلوتر می‌رود و ژولیت مادر دختری بیست و یک ساله است. دختر از پیش او فرار کرده تا به معنویت برسد. معنویت همان چیزی است که هیچ‌وقت در زندگی ژولیت اهمیت نداشته است. ژولیت حالا با دردسرهای مادر بودن مواجه است. او که سعی کرده بود دخترش را نه مثل کودکی خودش لابه‌لای کتاب‌ها، بلکه طبیعی‌تر بزرگ کند، به شدت به دخترش وابسته است، اما دختر مادر را ترک می‌کند. شاید همانطور که خود او مادرش را ترک کرده بود و ژولیت با وجود گذر زمان و کهولت سن کماکان منتظر خبری از ناحیه دخترش می‌ماند.

خیانت نیز مقوله دیگری است که در این مجموعه به آن توجهی اجمالی شده است. همسر ژولیت زمانی که ژولیت به قصد عیادت مادرش برای مدتی او را تنها می‌گذارد، با دوست‌دختر سابقش تماس مجدد می‌گیرد و در غیبت ژولیت با او زندگی می‌کند. این موضوع به گذشته مربوط می‌شود، ولی ژولیت را آزار می‌دهد. او از اینکه رابطه جنسی برای همسرش معنای خاصی ندارد (حداقل آن معنایی که برای ژولیت داشت) و حاضر است به وسیله هر زنی که دم دستش باشد، نیازهایش را پاسخ بگوید، دلخور است.

به طور کلی شخصیت‌های زن داستان‌های مونرو - دست کم در این مجموعه داستان- انسان‌های وابسته، منفعل و ضعیفی نیستند. (به جز کارلا در داستان "فرار" که تسلیم می‌شود) این زن‌ها، حتی در بدترین شرایط، هرگز منتظر این نمی‌مانند که دست غیبی بیاید و زندگی‌شان را از این رو به آن رو کند. چه بسا تقدیر برایشان تنهایی را هم رقم زده باشد، ولی آنها در این تنهایی هم از پس زندگی خودشان برمی‌آیند. برخی منتقدان هم به دلیل حضور پررنگ زنان و مسائل زنان در داستان‌های مونرو، او را نویسنده‌ای فمینیست می‌دانند. بررسی اینکه آیا می‌توان او را جزء نویسنده‌های فمینیست به حساب آورد یا خیر، مجال دیگری می‌طلبد.

منبع:مهرخانه

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: