سرویس سیاسی خرداد: شاید سخنی به گزاف نرود اگر گفته باشیم رابطه ما ایرانیها با انگلیسیها بسیار پیچیده، عجیب و منحصر به فرد بوده است. این البته فقط حکومتهایمان نبودهاند که در مجموع، رابطه خیلی خاصی با انگلیسیها داشتهاند. اتفاقا بسیاری از ایرانیان غیرحکومتی اعم از نخبگان سیاسی تا نخبگان فکری و فرهنگی تا مردم عادی هم همچون اصحاب حکومت، یک احساس مخصوصی نسبت به انگلیسیها دارند. احساسی که نه به روسها دارند نه به فرانسویها، نه آلمانیها و نه اتفاقا به آمریکاییها، با وجود همه اینها. سوال اساسی آن است که آن «احساس ویژه» نسبت به انگلیسیها چرا به وجود آمده است؟ اما پرسش دیگری که حتی قبل از این مطرح میشود آن است که این «احساس ویژه» نسبت به انگلیسیها چیست و چگونه است؟ آیا حس عشق و علاقه به انگلیسیهاست یا برعکس احساس کینه و انتقام؟ آیا احساس اعتماد و اطمینان داشتن به انگلیسیهاست یا بر عکس احساس بیاعتمادی و نداشتن هیچ اطمینانی به آنها؟ واقع مطلب آن است که توصیف احساس ما ایرانیها نسبت به انگلیسیها خیلی دشوار است چراکه این احساس آمیختهای از احساسات زیادی است. البته بسیاری از این احساسها منفیاند. «بیاعتمادی» را شاید بتوان برجستهترین یا بارزترین عنصر آن «احساس تیره» دانست.
بخش دیگر آن «احساس ویژه» عبارت است از یک حس غریب «نفرت». من مخصوصا نفرت را در داخل گیومه گذاشتم چون توضیح پیرامون آن، مقداری پیچیده است. ما ایرانیها از ملتها و مردمان دیگر هم نفرت داریم اما جنس آن نفرت با «نفرت» از انگلیسیها تا حدود زیادی متفاوت است. خیلی از ما ایرانیها نسبت به اعراب هم نفرت داریم یا از افغانیها و روسها هم خیلی خوشمان نمیآید. اما ذات یا جنس نفرت از انگلیسیها متفاوت است. نفرت از انگلیسیها با یک آمیزهای از احساس تحقیر شدن، احساس ضعف و درماندگی همراه است. ما نسبت به اعراب یا روسها احساس تحقیر شدن نمیکنیم. جالب است رابطه پیچیده ما ایرانیها با انگلیسیهاکه با وجود همه دشمنیها و «مرگ بر آمریکا» گفتنها، ما هیچ احساس تحقیر شدن یا ضعف و درماندگی نسبت به آمریکاییها نداریم.اما نسبت به انگلیسیها، اینگونه نیست.
بخشی از آن بغض و کینه، بخشی از آن «نفرت» نسبت به انگلیسیها به واسطه آن احساس تحقیر شدن در گذشتهمان بوده و به واسطه آن است که در طول بیش از 150سال ما واقعا توسط انگلیسیها تحقیر میشدیم. از زمان به قدرت رسیدن قاجارها در ابتدای قرن نوزدهم و تا اواسط قرن بیستم و دقیقتر گفته باشیم تا بعد از کودتای 28 مرداد در سال 1332 (1953)، ما توسط انگلیسیها تحقیر میشدیم. شاید تحقیر لغت درستی نباشد اما به هر حال ما در مملکت خودمان زندگی میکردیم اما این انگلیسیها بودند که صاحب منصب، صاحب نفوذ، جنتلمن، آقا، ارباب و بزرگ بودند. ما برای آنها کار میکردیم. انگلیسیها ازهزاران کیلومتر آنطرفتر آمده بودند و حال اینکه نه ما مستعمره بودیم و نه آنها رسما بر ما حکومت میکردند، اما همه میدانستیم که آن سفارتخانه چقدر پرنفوذ است. همه میدانستیم که آن سفارتخانه دولت میآورد و دولت میبرد. گفتنش تلخ است، اما آنها در مملکت ما ارباب بودند و ما رعیت. آنها البته هرگز نه خودشان را ارباب میخواندند و نه ما را رعیت. اما نیازی به برچسب و یونیفورم نبود. مشخص بود که چه کسی آقا و ارباب و صاحب منصب است و چه کسی مادون! مشخص بود چه کسی برای چه کسی کار میکرد. مشخص بود چه کسی به چه کسی خدمت میکرد. حتی اگر انگلیسیها نمیخواستند که به ما به چشم ملت و کشوری عقبمانده، بیسواد، بیاطلاع از دانشهای مدرن، بیاطلاع از دنیا و فقیر، درمانده و... نگاه کنند، خودمان در مواجهه با انگلیسیها عملا در چنین جایگاهی قرار میگرفتیم. بگذارید برای اینکه مدتی نظریهپردازی نکرده باشیم، چند مثال برایتان بیاورم. در اوایل سلطنت فتحعلیشاه که نیاکان ما او را ظل الله (سایه خدا) میدانستند، سفیر انگلستان برای دیدار شاهنشاه ایران در کاخ گلستان حضور مییابد. میدانم باور نمیکنید، اما یکی از سوالات اعلیحضرت آن بوده که از مترجم میخواهد از سفیر بپرسد که «کاخ گلستان» را اگر حفاری کنیم به ینگهدنیا (آمریکا) میرسیم.
انگلیسیها علیالقاعده خیلی نمیتوانستند برای ما ارزش و احترامی قایل شوند وقتی شخص اول مملکتمان تصورش این بوده که با کندن زمین ما به ینگه دنیا (آمریکا) میرسیم. مثال دوم پیرامون مناسبات مالی است. اگر درستتر گفته باشیم، حاکمیت مملکتمان هموارهدرصدد گرفتن پول یا کمک مالی از انگلستان بود. برخی از رجالمان به واسطه دریافت مبالغی از انگلیسیها، سرسپرده شده بودند. خود حکومت وضع بهتری نداشت. از نیمه دوم قرن نوزدهم و با افزایش هزینههای حکومت به واسطه گسترش دربار و نهادهای حکومتی از یکسو و سفرهای پادشاه و همراهان به اروپا، هر روز بیش از پیش حکومت ایران تقاضای «کمک» از اروپاییها و در راس همه از انگلستان داشت. یکی از راههای گرفتن وام، آن بود که امتیازاتی به وامدهنده داده شود. انگلیسیها چه در قالب دولت و چه در قالب افراد و اشخاص حقیقی و حقوقی به حکومت ایران وام میدادند و در مقابل امتیازات مختلف دریافت میکردند. این امتیازات عملا به معنای تسلط کمپانی یا حکومت انگلستان بر آن حوزه میشد. هر قدر «کمک» مالی انگلستان به حکومت و مقامات ایران بیشتر میشد به همان میزان هم نفوذ و نقش انگلستان در حیات و ممات سیاسی ایران افزایش مییافت.
به تدریج که اوضاع مالی حکومت در ایران وخیمتر میشود، وابستگی و اتکای آن به انگلستان عمیقتر میشود. اگر تا قبل از آن، حکومت و مسوولان ایرانی درجهای از وجاهت داشتند، با رویه تحلیل رفتن کامل بنیه مالی حکومت و وابسته شدن تمام و کمال امنای دولت ایران به انگلستان، آن مختصر همت و استغنا و استقلالی که قبلا در دوره ناصری وجود داشت بهکل و به جز و به اصل و به فرع از میان رفت. اوضاع مملکت، مقارن با سالهای پایانی قاجارها آنقدر اسفناک و درمانده شده بود که پادشاه ایران برای تامین مخارج روزمره دربار ماهانه 15هزارتومان «قرض» از سفارت انگلستان در تهران دریافت میکرد تا بتواند غذا و سایر مایحتاجش را تامین کند. بالطبع نظام و مملکتی که برای حکومت و پادشاهان جهت تامین مخارج خورد و خوراکش از سفارت انگلیس «قرض» (بخوانید کمک بلاعوض) دریافت میکند، نمیتواند در برابر انگلستان خیلی احساس سربلندی و افتخار و استقلال کند. بالطبع رجال و نخبگان سیاسی ما نمیتوانستند نسبت به انگلیسیها احساس تحقیر کنند وقتی «سایه خدا» مجبور بود با دریافت مقرری از دولت انگلستان، گرسنه نماند. بالطبع نه از مقامات انگلستان در لندن و نه از کارکنان سفارت بریتانیا در تهران نمیتوان انتظار داشت تا مسوولان و مقامات بلندپایه ایران (چه رسد به مردم عادی کشور را) خیلی جدی گرفته و برایمان ارزش و اعتبار زیادی قایل شوند وقتی حکومتمان برای بقا و گرسنه نماندن مجبور بود از انگلستان اعانه دریافت کند. حتی اگر انگلیسیها نمیخواستند با نگاه تحقیرآمیزی به ما و مملکتمان بنگرند، در عمل ما و مملکتمان در جایگاه و وضعیتی به سر میبردیم یا قرار گرفته بودیم که خودمان در برابر انگلیسیها عملا احساس حقیرشدن میکردیم. حتی اگر انگلیسیها نمیتوانستند از یک نگاه بالا و از یک نگاه «ارباب رعیتی» به ما نگاه نکنند، مناسبات کلان جامعه ما هم از منظر اقتصادی هم از منظر سیاسی و هم از منظر اجتماعی شرایط و وضعیتی بهوجود آورده بود که بهجز این نمیشد.
نفت و کشف و استخراج و بهرهبرداری آن از اوایل قرن بیستم وجه مهم دیگر مناسبات و روابط میان ما و انگلستان را بهوجود آورد. قبل از پرداختن به جزییات این بعد از رابطه میان ایران و انگلستان باید گفت که نفت هم عملا آن روابط اربابرعیتی را تشدید کرد. به بیان دیگر نفت هم شد میخ دیگری بر تابوت استغنا، استقلال و احساس برابریکردن با انگلستان. نفت هم بهنوبه خود آن احساس حقارت در برابر انگلستان را عمیقتر و گستردهتر کرد. در ابتدا، امتیاز دارسی یک قرارداد نامعلوم بود. هیچکس نمیدانست که آیا دارسی موفق به کشف نفت در ایران خواهد شد یا نه. فیالواقع و تا مدت ششسال و با وجود تلاشهای شبانهروزی انگلیسیها از نفت هیچ خبری نبود.
«دارسی» طی آن ششسال هرچه داشت و نداشت را در بیابانها و تپه ماهورها هزینه کرده بود و همچنان از نفت خبری نبود. او از هر کجا که میتوانست قرض گرفته و در ایران خرج کرده بود. حاصل ششسال تلاش او صرفا حجم انبوهی از بدهی بوده و از آنجا که دیگر از جایی نمیتوانست قرض گرفته و هزینه حفاریها در ایران را تامین کند، دارسی تصمیم گرفت تا بساط را جمع کند. گویا بیش از نیمی از عوامل شرکت و تجهیزاتشان از ایران خارج شده بودند و مابقی هم در شرف ترک ایران بودند که یکی از چاههای شرکت در مسجدسلیمان به نفت رسید. کشف نفت به رابطه اربابرعیتی میان ایران و انگلستان ابعاد گستردهتری بخشید. بهموازات گسترش صنعت نفت در خوزستان، نفوذ و قدرت انگلستان در ایران هم گسترش یافت. خوزستان عملا بدل به تیول شرکت نفت و انگلیسیها شد. دولت در تهران نه قدرتی داشت، نه مشروعیتی، نه توان مالیای، نه اقتداری، نه احدی از آن تبعیتی میکرد و نه هیچچیز دیگری. برعکس انگلیسیها در خوزستان هم ثروت داشتند، هم قدرت و هم توانسته بودند عشایر، ایلات، خوانین و تمامی قدرتهای محلی را تحت کنترل خود درآورند.
البته ایرانیها هم در تاسیسات نفت حضور پیدا میکنند.هزاران بختیاری و عرب هم به استخدام شرکت نفت درمیآیند. اما ایرانیها جملگی مستخدم، باغبان، آبدارچی، نگهبان، حمال و حداکثر خدمتکار هستند. مدیران، مهندسان، تکنیسینها، پزشکها، کارکنان امور اداری، مالی و فنی، یا انگلیسی هستند و در رده پایینتر هندی. حضور ایرانیها در ردههای تخصصی اقدامی بود که بعدها در قرارداد 1933 (1312) توسط رضاشاه صورت گرفت و او بندی را در قرارداد آورد که شرکت را مکلف میکرد هر سال یکدرصد مشخصی از کارکنان، مدیران و مسوولان شرکت نفت را از میان ایرانیان انتخاب کند.
همانطور که گفتیم نفت باعث گسترش نفوذ انگلستان در ایران شد. این فقط در خوزستان نبود که بریتانیا عملا بدل به دولتی برای خودش شده بود. طلوع صنعت نفت توسط انگلستان در ایران از قضای روزگار مصادف با مقطعی از تاریخ ایران میشود (دهههای اول و دوم قرن بیستم) که نفوذ و قدرت دولت مرکزی در تهران به حد صفر تنزل یافته. این همان مناطقی است که دربار ایران برای خورد و خوراک و تامین مخارج روزانهاش از سفارت انگلستان در ایران مقرری ماهانه دریافت میدارد. بنابراین فقط در خوزستان نیست که انگلستان قدرت بیچونو چراست. بلکه در تهران هم انگلیسیها در سالهای 1925-1900 عملا هرروز بیش از پیش بدل به قدرت بلامنازعه میشدند. طی این مقطع تحولات بینالمللی هم بهنفع بریتانیا پیش میرود.
انقلاب اکتبر در سال 1917 عملا به نفوذ و حضور روسیه، رقیب یکصدساله بریتانیا در ایران خاتمه میدهد. پیشتر و طی چهارسال جنگ جهانی اول (1918-1914)، آلمان و امپراتوری عثمانی دو رقیب دیگر بریتانیا هم شکست خورده و عرصه ایران را برای انگلستان خالی میکنند. اگرچه انگلستان خود نیز در طول جنگ جهانی اول ضعیف شده و جنگ هزینههای هنگفتی بر آن کشور تحمیل کرده اما بههرحال انگلستان در ایران ارباب و قدرت بلامنازع است.
آن حس نفرت بهواسطه احساس تحقیر از انگلیسیها که پیشتر از آن یاد کردیم از نظر تاریخی بیشتر در این مقطع است که بهتدریج شکل میگیرد. نگاه به انگلستان تا قبل از آن مقطع مثبت است. در جریان نهضت مشروطه نخبگان سیاسی بههمراه مردم به سفارت انگلستان پناه میآورند و متحصن میشوند. اما در عصر بعد از مشروطه همانطور که گفتیم از یکسو تحولات بینالمللی بهنفع انگلستان پیش میرود و از سویی دیگر قدرت و اقتدار حاکمیت سیاسی در ایران منظما رو به افول میرود. انگلستان نهتنها در این مقاطع قدرت بلامنازعه میشود بلکه بهواسطه نفت هرروز نقش مداخلهجویانه بیشتری در ایران پیدا میکند.
ایرانیان البته از همان سالهای نخست کشف نفت بهتدریج متوجه میشدند که چه ثروت هنگفتی در اختیار انگلستان قرار گرفته است. اما هر بار که آنان خواهان افزایش سهم یا درآمد بیشتری از نفت میشدند، انگلستان مفاد قرارداد یا امتیاز «دارسی» را به آنان یادآور میشد که ایران 16درصد از سود شرکت را دریافت میکرد. شاید بتوان گفت از نظر تاریخی نخستینبار که حکومت یا مسوولان حکومتی، آن احساس تحقیر را که حالا برای برخی از آنان حالت بغض و کینه به خود گرفته بود را نشان دادند، در دوران رضاشاه و توسط رهبر قدرتمند و دیکتاتور ایران بود. من تعمدا از کودتای 1299 و بررویکارآمدن رضاخان سردار سپه و رضاشاه بعدی، میگذرم. چون بررسی این بخش از تاریخ ایران و نقش انگلستان، یک مثنوی مفصل میشود. روایت بعد از پیروزی انقلاب این است که رضاشاه را انگلیسیها روی کار آوردند الی آخر.
فقط به ذکر این نکات بسنده میکنم: اول آنکه روح دولت انگلستان در لندن هم در جریان کودتا نبود؛ ثانیا که مهمتر است، رضاخان سردار سپه، چه در قریب به چهارسال قبل از تاجگذاریاش و چه در 16سال بعدی، هرچه کرد یا نکرد اعم از خوب، بد، زشت و زیبا - بهنفع ایران یا به ضرر ایران- فکر خودش بود و مطلقا ارتباطی با انگلیسیها پیدا نمیکرد. نکته سوم که بیشتر به بحث خودمان مربوط میشود آن است که برخلاف همه تبلیغاتی که در ایران بعد از انقلاب صورت گرفته، دوران رضاشاه یعنی دوران بعد از تاجگذاری در سال 1304 تا شهریور 1320 که توسط انگلیسیها از سلطنت خلع شد، یکی از سردترین و کمتحرکترین دوران روابط تاریخی ایران و انگلستان شکل گرفت.
چندین دلیل برای این سردی مناسبات با انگلستان وجود داشت: نخست آن بود که رضاشاه ذاتا نسبت به قدرتهای بزرگ خارجی، بسیار بیاعتماد بود و در راس همه آنان، انگلستان قرار میگرفت. دلیل دوم آن بود که رضاشاه نیز همانند بسیاری از نخبگان ایران، باور داشت که انگلستان با ایران رفتار درستی نداشته است از جمله درخصوص نفت، رضاشاه هم مثل دیگران معتقد بود که سهم ایران خیلی بیشتر از آن چیزی است که انگلستان به ایران میپردازد و بالاخره باید به همان احساس «تحقیر-نفرت» از انگلیسیها اشاره داشت. او اولینبار در سال 1307 این احساس از انگلستان را به نمایش گذاشت. شرکت نفت به مناسبتی اعضای دولت ایران را رسما به اهواز دعوت میکند، رضاشاه خودش نمیرود اما از وزرایش میخواهد دعوت را اجابت کنند. آن سردی، بیاعتنایی و نفرت درونی یا به تعبیر من احساس تحقیر و نفرت از انگلیسیها در سراسر دوران رضاشاه ادامه یافت و روابط سردتر شد.در مقابل رضاشاه به تدریج به آلمان متمایل میشد.
به قدرترسیدن نازیها در آلمان باعث نزدیکی و صمیمانهترشدن روابط ایران و آلمان شد. از دید رضاشاه، آلمان «نازی» چند ویژگی جذاب داشت. نظم و دیسیپلین، سختکوشی، کار زیاد و بالاخره نفرت «نازی»ها از مقولاتی همچون آزادی، دموکراسی و لیبرالیسم، جملگی برای رهبر دیکتاتور ایران، صفات بسیار باارزشی بودند. بهعلاوه، در نگاه ایرانیان به آلمانیها - برخلاف نوع نگرش به انگلیسیها- بغض و کینهای وجود نداشت. با بهراهافتادن جنگجهانی دوم در سال 1939 (1318)، دولت ایران رسما اعلان بیطرفی کرد اما رهبران ایران بههمراه بسیاری از مردم عادی، قلبا بهواسطه آن نفرت تاریخی از انگلستان، خواهان پیروزی آلمان بودند. شکستهای نظامی انگلیسیها در جبهههای جنگ از آلمانیها، ایرانیها را بهوجد میآورد.
سرنوشت جنگ اما بهگونهای رقم خورد که متفقین مجبور شدند ایران را اشغال کرده و تجهیزات نظامی را از خلیجفارس در جنوب، راهی روسیه کنند. طبیعی بود که با بودن رضاشاه متمایل به آلمان، این امر نمیتوانست به درستی تحقق یابد و سرانجام متفقین در شهریور 1320 تصمیم به اشغال خاک ایران گرفتند. از همه غمانگیزتر سرنوشت رضاشاه بود. «بولارد»، سفیر متفرعن و مغرور انگلستان در تهران حتی حاضر نبود، رضاشاه به دیدارش برود. از میان جملگی نخبگان، درباریان، فقط محمدعلی فروغی (ذکاءالملک) را قبول داشتند. او توسط فروغی به رضاشاه که کسی جرات نمیکرد در چشمهای وی خیره شود دستور داد هرچه سریعتر کشور را ترک کند. «بولارد» آنقدر متکبر بود و چنان از رضاشاه منزجر که وقتی پادشاه مقتدر ایران توسط فروغی پیغام میدهد که دستکم انگلستان متعهد شود ولیعهد 19سالهاش محمدرضا پهلوی را به سلطنت برساند به وی پاسخ میدهد که او دارد وقت تلف میکند و بهتر است زودتر از کشور خارج شود؟ او اضافه میکند اگر روسها از شمال دارند به تهران میرسند و اگر وارد شوند، ممکن است رضاشاه را به واسطه رفتاری که علیه کمونیستهای ایران داشته، اعدام کنند.
برعکس تصور خیلی از ایرانیان، انگلیسیها نبودند که باعث تثبیت محمدرضا پهلوی شدند بلکه محمدعلی فروغی بود که با تمایل انگلیسیها برای خلع سلسله پهلوی مخالفت کرده و بالاخص «بولارد» متفرعن را قانع کرد تا به بقای سلطنت پهلوی و پادشاهی محمدرضا پهلوی رضایت دهند. بدون تردید، محمدرضا پهلوی همواره به این نکته وقوف داشت که انگلیسیها با چه خواریای پدرش را از سلطنت خلع و از ایران تبعید کردند. او نمیتوانست فراموش کند انگلیسیها خیلی علاقهای نداشتند تا او به تاجوتخت برسد و درصدد بودند تا سلسله پهلوی را جمع کنند و سلطنتش در حقیقت مدیون فروغی است. احتمالا محمدرضا پهلوی تا آخر عمر بهخاطر میآورد که چگونه سفیر انگلستان به پادشاه جوان ایران نصیحت میکند که از زندگی پدرش درس بگیرد و اولا در همه امور دخالت نکند، ثانیا خود را عقلکل نداند، ثالثا مراقب باشد مردم از او هم مثل پدرش متنفر نشوند. واقعیت آن است که محمدرضا هم همچون پدرش در طول 37سال سلطنت، از انگلیسیها قلبا خیلی خوشش نمیآمد. رفتار انگلیسیها در نخستین سالهای سلطنت وی یقینا هیچوقت از خاطرش نمیرفت. مشکل فقط در این نبود که بولارد او را نصیحت میکرد.
مشکل اساسیتر از آن بود و آن اینکه انگلستان اساسا نمیتوانست او را جدی بگیرد. با بودن رجال و شخصیتهای استخواندار و معمری همچون احمد قوامالسلطنه، محمدعلی فروغی، ساعد، دکتر محمد مصدق و... انگلیسیها حتی اگر میخواستند هم نمیتوانستند محمدرضا پهلوی 20ساله را خیلی جدی بگیرند و شاه هم این را با همه وجود احساس میکرد و میدید از انگلیسیهای مغرور، متنفر میشود. البته با ورود آمریکاییها به ایران بالاخص بعد از کودتای 28مرداد 32، شاه هر روز بیشتر به واشنگتن نزدیک شده و از انگلیسیها فاصله میگرفت. سردی، بیاعتمادی و بیاعتنایی شاه به انگلیسیها را- اگر نگفته باشیم یکجور نفرت وی از آنها- در لابهلای خاطرات امیر اسدالله اعلم میتوان ملاحظه کرد.
شاه که هیچوقت قیام مردم ایران علیه خودش و انقلاب اسلامی ایران را یک حرکت اصیل و خودجوش نمیدانست، از جمله به انگلیسیها برای بهراهانداختن انقلاب، خیلی مظنون و مشکوک بود. او آنقدر به انگلیسیها بیاعتماد بود که تصور میکرد یکی از دلایل اینکه انگلیسیها به قول وی آن بساط را در کشورش بهراه انداخته و با مخالفان وی کنار آمده و درصدد سرنگونیاش برآمده بودند، آن بود که وی از انگلیسیها فاصله گرفته و به آمریکاییها نزدیک شده بود. صد البته او نقش رادیو بیبیسی انگلیسیها در دوران انقلاب را یکی از مهمترین دلایل فعالیت این کشور علیه خودش میپنداشت (صادق زیباکلام، مقدمهای بر انقلاب اسلامی، چاپ هشتم، انتشارات روزنه، 1391) او در دوران انقلاب بارهاوبارها از سرآنتونی پارسونز، سفیر انگلستان در تهران پرسیده بود که چرا دولت مطبوعش سیاست خود را نسبت به وی تغییر داده و با مخالفان پهلوی کنار آمدهاند(همان). در بعدازظهر 13آبان 57 که مردم خشمگین بعد از کشتار جلو دانشگاه تهران، به سفارت انگلستان حملهور شده و بخشی از سفارت را آتش میزنند، پارسونز به دیدار شاه میرود. آنگونه که وی در خاطراتش مینویسد انتظار داشته که شاه به خاطر حوادث آن روز صبح، از سفیر دلجویی کند، اما شاه شروع میکند به تکرار همان داستان همیشگی و با نیشوطعنه به پارسونز میگوید که کم مانده بود آتشی که خودتان بهراه انداختید دامن خود شما را بگیرد.
پارسونز که دیگر از طعنهها و کنایههای شاه دراینباره به تنگ آمده بود عرف دیپلماتیک و ادب انگلیسی را به کنار گذارده و با دلخوری به شاه میگوید که اعلیحضرت هرکس که فکر کند دست دولت انگلستان با مخالفان شما در یک کاسه است جایش واقعا در تیمارستان است. (همان) روابط با انگلستان بعد از انقلاب هم خالی از دردسر نبوده است. اگرچه هدف اصلی یا دشمن اصلی آمریکا بوده اما انگلستان هم به واسطه متحد استراتژیک آمریکا بودن، همواره مورد تعرض سیاسی و فرهنگی ما قرار داشته است. البته سخنی به گزاف نرفته اگر گفته شود متحد آمریکا بودن بیشتر یک بهانه است و مشکل با انگلستان همان زخم کهنه یکصدساله است؛ زخمی که هیچوقت در طی این یکصدسال التیام نیافته است. بهنظر میرسد که سرانجام ما چارهای نداریم مگر اینکه به یکصدسال رابطهمان با انگلستان نگاه مجردی بیندازیم. بسیاری از اقلام و آیتمهایی که به انگلستان نسبت میدهیم معلوم نیست که چقدر با واقعیتهای تاریخی انطباق پیدا کند. آنچه مسلم است خیلی از آنچه به انگلستان نسبت میدهیم بسیاری از آنچه بهپای «شیر پیر استعمار» زدهایم پیش از آنکه حقیقت داشته باشد، معلول آن احساس تاریخی «نفرت» نسبت به انگلیسیهاست.
منبع: شرق