یکی از زنان مبارزی که تحت شکنجه رژیم منحوس سلطنتی قرار داشته است از خاطرات خود در آن زمان میگوید: اولین باری را که از من بازجویی کردند خوب به خاطر دارم، چرا که چندین نفر بودند: ریاحی، رحمانی، آرش، حسینی. شاید هم بیشتر بودند.
وی میگوید: پشت سر هم فحش میدادند و بد و بیراه میگفتند و ادعا میکردند همه چیز را میدانند و اگر من دروغ بگویم بلایی سرم میآورند که موهایم مثل دندانهایم سفید شوند و یا وای به حالت و ... دائماً به من فحش میدادند و توهین میکردند. بعد به من گفتند برگرد و حسینی را نگاه کن. اگر حرف نزنی سر و کارت با اوست.
این زن مبارز مسلمان افزود: حسینی هم قیافه خود را به شکل ترسناک و زشتی درآورد که هر کس نگاهش میکرد واقعاً وحشت میکرد. بماند که حسینی به عنوان شکنجهگر ساواک، کریه المنظرترین فردی بود که این چنین با او مواجه میشدم. بعد به حسینی گفتند او را ببر.
وی ادامه میدهد: چشمهایم که بسته بود، دست و پاهایم را به تخت بستند و شلاق میزدند. از صداهایی که میشنیدم معلوم بود چند نفر هستند. آنها به من میگفتند هر فعالیتی را که داشتی باید بگویی. با چه کسانی در ارتباط بودی؟ ، از کی اعلامیه گرفتی؟، کتابها را از کجا آوردی؟ و ... من نمیدانستم چه بگویم. اگر میگفتم مربوط به برادرم است، حتماً او را دستگیر میکردند. اگر خودم به گردن میگرفتم جوابی در پاسخ به سؤالاتشان که از کجا آوردی؟، از کی گرفتهای؟ و ... را نداشتم.
این زن مبارز ادامه میدهد: بعد از این که به سلول رفتم و برای دوستانم تعریف کردم، با کمک دوستان خوبم قصههایی سر هم کردم و تحویل دادم و در نتیجه برادرم را آزاد کردند. شکنجههای کمیته بسیار وحشتناک بود. از هر نوع شکنجه که فکر میکنید: شکنجه روحی، جسمی، روانی، حرفهای رکیک و زشت که معمولاً از خود فرد گرفته تا پدر و مادر و خانواده او را مورد ناسزاهای خود قرار میدادند.
او در خاطره خود که در پایگاه زنان مبارز مسلمان نیز منتشر شده آورده است: آنها دائماً در حال تهدید زندانیان بودند. به من میگفتند: شنیدی از ساواک که چه کار میکنه؟ چیزهایی که شنیدی ما همان بلاها را سرت میآوریم. اگر حرف نزنی، خانوادهات را دستگیر میکنیم و ... و راجع به خالهام هم یک چیزهایی میگفتند که مرا بیشتر نگران میکرد و میترسیدم خالهام را هم که از مبارزان بود دستگیر کنند.
این زن مبارز ادامه میدهد: راجع به یکی دو نفر از دوستانم حرفهایی زدند که آنها را هم دستگیر کردهایم. من دیگر نمیدانستم آیا واقعاً آنها دستگیر شدند یا نه. دوستان هم سلولیام به من روحیه میدادند و میگفتند خیلی از این حرفها را بلوف میزنند. آنها دائماً با این توهینها و تهدیدها، زندانیان را از نظر روحی شکنجه میکردند. شکنجههای روحی همراه شکنجههای جسمی، تحمل انسان را طاق میکند.
وی میگوید: هر شب که میخوابیدم آرزو میکردم ای کاش صبح بیدار نشوم. شکنجهگران موهای زندانیان را به دور دستانشان میپیچیدند و به در و دیوار میزدند. اتاق حسینی یک طبقه پایینتر بود و هر وقت مرا به آنجا میبردند موهای مرا به دست میگرفتند و به نردهها و در و دیوار میکوبیدند. آنها با این کار قصد داشتند زندانی را به حرف بیاورند و اطلاعات جدید میخواستند. دنبال مطالب جدید بودند و دائماً تهدید میکردند که اگر نگویی،فلان میکنیم و بهمان.
این زن مبارز میگوید: ما هیچ وقت حرفی نمیزدیم اما وقتی آنها میگفتند «فلان فلان شده، فلان جا هم که رفتی!»، به مطلب بیارزشی اشاره میکردیم و آنها را به نوعی سرکار میگذاشتیم. اما بیشتر به دنبال موارد جدید میگشتند. من در بند 6، سلول 8 بودم. یک سلول عمومی بود و من و چند نفر دیگر همسلولی بودیم. سلول ما بسیار کوچک بود. 10 تا 15نفر داخل یک سلول بودیم. حتی شبها که میخواستیم بخوابیم جا نبود. به طوری که یکی از دوستان یک متر نخ از پتو درآورده بود و با آن همه را اندازه میزد و میگفت تو اینوری بخواب و تو اونوری بخواب؛ به طوری که سر هر کسی به پای آن یکی میچسبید.
وی ادامه میدهد: یک پتو هم به ما میدادند که از آن استفاده کنیم و ما آن پتو را بالش میکردیم و هر سه نفر یکی یک بالش و یک پتو زیر و یکی رویمان میانداختیم. سلول خیلی تاریک بود و فقط یک لامپ در بیرون سلول روشن بود ولی داخل سلول همچنان تاریک بود. دیوارها کثیف و نوشتههای مختلف روی آن دیده میشد. نوشتههایی که مربوط به سالهای قبل و زندانیهای عادی بود هنوز روی دیوار بود. بچههای ما با خمیر نان، نوشتههایی مثل آزادی را درست کرده و به طرف سقف سلول پرتاب میکردند که خود به خود رنگ تیره سقف را به خود میگرفت. حتی با خمیر نان گل ساخته و با قرصها و نایلونهای رنگی رنگشان میکردیم.
این زن مبارز مسلمان ادامه میدهد: هر کس یک لیوان پلاستیکی داشت که صبحها در آن چایی میخوردیم. قاشق نداشتیم و از پلاستیک ظرفهای ماست به جای قاشق استفاده میکردیم. غذاهای کمیته کیفیت بدی داشت و بسیاری از بچهها ناراحتی معده گرفته بودند. به هر 4 یا 5 نفر یک کاسه غذا میدادند. بازجوییها معمولاً صبح تا ظهر بود و مرا هر چند روز یک بار برای بازجویی میبردند. روزها در سلول معمولاً دعا و نماز میخواندیم و گل درست میکردیم.
وی میافزاید: روی یکی از دیوارهای سلول به خط ریز نوشته بود: «الا بذکرالله تطمئن القلوب» شب اولی که خوابیدم نیمه شب گاهی با صدای داد و فریاد بچههایی که شکنجه شده بودند از خواب میپریدم. وحشت تمام وجودم را فرا میگرفت، اما وقتی به جمله روی دیوار نگاه میکردم آرام میشدم. بچهها را اینقدر شکنجه میکردند و کتک میزدند که تا صبح ناله میکردند و فریاد میزدند.
این زن مبارز مسلمان در ادامه خاطره خود که در پایگاه انجمن زنان مبارز مسلمان منتشر شده، آورده است: کمیته ضد خرابکاری درمانگاه هم داشت که برای همه تقریباً یک نوع دارو را تجویز میکرد و آن هم مسکن بود. بعضی وقتها بچهها میرفتند و میگفتند اسهال داریم آنها به او ماست میدادند و زندانی ماست را به داخل سلول میآورد و هر کس مقداری از آن را میخورد. گاهی هم بچهها خودشان را به مریضی میزدند تا دارو بگیرند و بعد دارو را به کسانی میدادند که مریضتر بودند. یک خانم هم به نام فریده هر صبح میآمد و اگر چیزی احتیاج داشتیم از او میگرفتیم.
وی در مورد نظافت میگوید: باید بگویم که ما هر 4 ساعت یک بار میتوانستیم به دستشویی برویم و برای حمام کردن هم فقط جمعهها بعداز ظهر، آن هم فقط سه دقیقه وقت داشتیم . اولین باری که به حمام رفتم، تا آمدم لباسم را شستشو بدهم وقت تمام شد و حتی وقت نکردم بدنم را تر کنم. فریده دائم فریاد میزد: بیا بیرون وقت تمام است. من هم سریع کمی شامپو ریختم و سرم را شستم و بیرون آمدم. روزهایی که حمام میرفتیم روز خوبی بود، چون امکان داشت بچههای دیگر را ببینیم. از زیر فرنچ اطراف را نگاه میکردیم. البته اگر نگهبانان متوجه میشدند اذیت میکردند.
او میگوید: یک روز جمعه بعداز ظهر سه نگهبان مرد آمدند تا موهای ما را کوتاه کنند. وارد بند شدند و در سلول را باز کردند و گفتند: بیایید بیرون موهایتان را کوتاه کنیم. اما هیچ کدام از ما حاضر نشدیم تا آنها موهای ما را کوتاه کنند. هر کاری کردند بیرون نیامدیم و آنها مجبور شدند قیچی را به دست یکی از هم سلولیها بدهند و او موهای ما را قیچی کرد. وقتی وارد سلول شدیم آینه که نداشتیم، همدیگر را نگاه میکردیم و به هم میخندیدیم. موها همینطور نا مرتب کوتاه شده بود و هر کسی از قیافه دیگری خندهاش میگرفت!
روزهای بازجویی، روزهایی سراسر ترس و دلهره و وحشت بود. یک روز توی اتاق بازجویی بودم که دیدم یک پسر دانشجو روی زمین نشسته است و ریاحی به من گفت: برگرد این را نگاه کن اگر حرف نزنی مثل این میشوی. بعد که نگاهش کردم دیدم تقریباً تمام بدنش و حتی فکش هم پانسمان شده بود و همچنین دستها و پاها تا زانو. ریاحی با آتش سیگار بدنش را میسوزاند و روی پاهای زندانی میایستاد. فکر میکنم ناخنهایش را هم کشیده بودند. اتاق بازجویی همیشه رعب و وحشت خاصی را به دل زندانیان میانداخت. هر وقت به آنجا میرفتیم، پاهایم شروع به لرزیدن میکرد و دمپایی بزرگی که به پایم بود به زمین میخورد و تلق تلق صدا میکرد. بازجوها مسخره میکردند و یکی از آنها میگفت چرا تانگو میرقصی؟