counter create hit نوشتن «آزادی» با خمیر نان روی سقف سلول
۱۵ بهمن ۱۳۹۲ - ۰۶:۵۳
کد خبر: ۳۹۸۶۰
خاطرات یکی از زنان زندانی در زمان ساواک:

نوشتن «آزادی» با خمیر نان روی سقف سلول

یکی از زنان زندانی در زمان ساواک می‌گوید: بچه­های ما با خمیر نان، نوشته‌هایی مثل آزادی را درست کرده و به طرف سقف سلول پرتاب می­کردند که خود به خود رنگ تیره­ سقف را به خود می­گرفت.

یکی از زنان مبارزی که تحت شکنجه رژیم منحوس سلطنتی قرار داشته است از خاطرات خود در آن زمان می‌گوید: اولین باری را که از من بازجویی کردند خوب به خاطر دارم، چرا که چندین نفر بودند: ریاحی، رحمانی، آرش، حسینی. شاید هم بیشتر بودند.

وی می‌گوید: پشت سر هم فحش می­دادند و بد و بیراه می­گفتند و ادعا می­کردند همه چیز را می­دانند و اگر من دروغ بگویم بلایی سرم می­آورند که موهایم مثل دندان­هایم سفید شوند و یا وای به حالت و ... دائماً به من فحش می­دادند و توهین می­کردند. بعد به من گفتند برگرد و حسینی را نگاه کن. اگر حرف نزنی سر و کارت با اوست.

این زن مبارز مسلمان افزود: حسینی هم قیافه خود را به شکل ترسناک و زشتی درآورد که هر کس نگاهش می­کرد واقعاً وحشت می­کرد. بماند که حسینی به عنوان شکنجه­گر ساواک، کریه المنظرترین فردی بود که این­ چنین با او مواجه می­شدم. بعد به حسینی گفتند او را ببر.

وی ادامه می‌دهد: چشم‌هایم که بسته بود، دست و پاهایم را به تخت بستند و شلاق می­زدند. از صداهایی که می­شنیدم معلوم بود چند نفر هستند. آنها به من می­گفتند هر فعالیتی را که داشتی باید بگویی. با چه کسانی در ارتباط بودی؟ ، از کی اعلامیه گرفتی؟، کتاب‌ها را از کجا آوردی؟ و ... من نمی­دانستم چه بگویم. اگر می­گفتم مربوط به برادرم است، حتماً او را دستگیر می­کردند. اگر خودم به گردن می­گرفتم جوابی در پاسخ به سؤالاتشان که از کجا آوردی؟، از کی گرفته­ای؟ و ... را نداشتم.

این زن مبارز ادامه می‌دهد: بعد از این که به سلول رفتم و برای دوستانم تعریف کردم، با کمک دوستان خوبم قصه­هایی سر هم کردم و تحویل دادم و در نتیجه برادرم را آزاد کردند. شکنجه­های کمیته بسیار وحشتناک بود. از هر نوع شکنجه که فکر می­کنید: شکنجه روحی، جسمی، روانی، حرف­های رکیک و زشت که معمولاً از خود فرد گرفته تا پدر و مادر و خانواده او را مورد ناسزاهای خود قرار می­دادند.

او در خاطره خود که در پایگاه زنان مبارز مسلمان نیز منتشر شده آورده است: آنها دائماً در حال تهدید زندانیان بودند. به من می­گفتند: شنیدی از ساواک که چه کار می‌کنه؟ چیزهایی که شنیدی ما همان بلاها را سرت می­آوریم. اگر حرف نزنی، خانواده­ات را دستگیر می­کنیم و ... و راجع به خاله­ام هم یک چیزهایی می­گفتند که مرا بیشتر نگران می­کرد و می­ترسیدم خاله­ام را هم که از مبارزان بود دستگیر کنند.

این زن مبارز ادامه می‌دهد: راجع به یکی دو نفر از دوستانم حرف‌هایی زدند که آنها را هم دستگیر کرده­ایم. من دیگر نمی­دانستم آیا واقعاً آنها دستگیر شدند یا نه. دوستان هم سلولی­ام به من روحیه می­دادند و می­گفتند خیلی از این حرف­ها را بلوف می­زنند. آنها دائماً با این توهین­ها و تهدیدها، زندانیان را از نظر روحی شکنجه می­کردند. شکنجه­های روحی همراه شکنجه­های جسمی، تحمل انسان را طاق می­کند.

وی می‌گوید: هر شب که می­خوابیدم آرزو می­کردم ای کاش صبح بیدار نشوم. شکنجه­­گران موهای زندانیان را به دور دستانشان می­پیچیدند و به در و دیوار  می­زدند. اتاق حسینی یک طبقه پایین­تر بود و هر وقت مرا به آنجا می­بردند موهای مرا به دست می­گرفتند و به نرده­ها و در و دیوار می­کوبیدند. آنها با این کار قصد داشتند زندانی را به حرف بیاورند و اطلاعات جدید می­خواستند. دنبال مطالب جدید بودند و دائماً تهدید می­کردند که اگر نگویی،‌فلان می­کنیم و بهمان.

این زن مبارز می‌گوید: ما هیچ وقت حرفی نمی­زدیم اما وقتی آنها می­گفتند «فلان فلان شده، فلان جا هم که رفتی!»، به مطلب بی­ارزشی اشاره می­کردیم و آنها را به نوعی سرکار می­گذاشتیم. اما بیشتر به دنبال موارد جدید می­گشتند. من در بند 6، سلول 8 بودم. یک سلول عمومی بود و من و چند نفر دیگر هم­سلولی بودیم. سلول ما بسیار کوچک بود. 10 تا 15نفر داخل یک سلول بودیم. حتی شب‌ها که می­خواستیم بخوابیم جا نبود. به طوری که یکی از دوستان یک متر نخ از پتو درآورده بود و با آن همه را اندازه می­زد و می­گفت تو این‌وری بخواب و تو اون‌وری بخواب؛ به طوری که سر هر کسی به پای آن یکی می‌چسبید.

وی ادامه می‌دهد: یک پتو هم به ما می­دادند که از آن استفاده کنیم و ما آن پتو را بالش می­کردیم و هر سه نفر یکی یک بالش و یک پتو زیر و یکی رویمان می­انداختیم. سلول خیلی تاریک بود و فقط یک لامپ در بیرون سلول روشن بود ولی داخل سلول همچنان تاریک بود. دیوارها کثیف و نوشته­های مختلف روی آن دیده می­شد. نوشته­هایی که مربوط به سال­های قبل و زندانی­های عادی بود هنوز روی دیوار بود. بچه­های ما با خمیر نان، نوشته‌هایی مثل آزادی را درست کرده و به طرف سقف سلول پرتاب می­کردند که خود به خود رنگ تیره­ سقف را به خود می­گرفت. حتی با خمیر نان گل ساخته و با قرص­ها و نایلون­های رنگی رنگشان می­کردیم.

این زن مبارز مسلمان ادامه می‌دهد: هر کس یک لیوان پلاستیکی داشت که صبح­ها در آن چایی می­خوردیم. قاشق نداشتیم و از پلاستیک ظرف­های ماست به جای قاشق استفاده می‌کردیم. غذاهای کمیته کیفیت بدی داشت و بسیاری از بچه­ها ناراحتی معده گرفته بودند. به هر 4 یا 5 نفر یک کاسه غذا می­دادند. بازجویی­ها معمولاً صبح تا ظهر بود و مرا هر چند روز یک بار برای بازجویی می­بردند. روزها در سلول معمولاً دعا و نماز می­خواندیم و گل درست می­کردیم.

وی می‌افزاید: روی یکی از دیوارهای سلول به خط ریز نوشته بود: «الا بذکرالله تطمئن القلوب» شب اولی که خوابیدم نیمه شب­ گاهی با صدای داد و فریاد بچه­هایی که شکنجه شده بودند از خواب می­پریدم. وحشت تمام وجودم را فرا می­گرفت، اما وقتی به جمله­ روی دیوار نگاه می­کردم آرام می­شدم. بچه­ها را اینقدر شکنجه می­کردند و کتک می­زدند که تا صبح ناله می­کردند و فریاد می­زدند.

این زن مبارز مسلمان در ادامه خاطره خود که در پایگاه انجمن زنان مبارز مسلمان منتشر شده، آورده است: کمیته ضد خرابکاری درمانگاه هم داشت که برای همه تقریباً یک نوع دارو را تجویز می­کرد و آن­ هم مسکن بود. بعضی وقت­ها بچه­ها می­رفتند و می­گفتند اسهال داریم آنها به او ماست می­دادند و زندانی ماست را به داخل سلول می­آورد و هر کس مقداری از آن را می­خورد. گاهی هم بچه­ها خودشان را به مریضی می­زدند تا دارو بگیرند و بعد دارو را به کسانی می­دادند که مریض­تر بودند. یک خانم هم به نام فریده هر صبح می­آمد و اگر چیزی احتیاج داشتیم از او می­گرفتیم.

وی در مورد نظافت می‌گوید: باید بگویم که ما هر 4 ساعت یک بار می­توانستیم به دستشویی برویم و برای حمام کردن هم فقط جمعه­ها بعداز ظهر، آن هم فقط سه دقیقه وقت داشتیم . اولین باری که به حمام رفتم، تا آمدم لباسم را شستشو بدهم وقت تمام شد و حتی وقت نکردم بدنم را تر کنم. فریده دائم فریاد می­زد: بیا بیرون وقت تمام است. من هم سریع کمی شامپو ریختم و سرم را شستم و بیرون آمدم. روزهایی که حمام می­رفتیم روز خوبی بود،‌ چون امکان داشت بچه­های دیگر را ببینیم. از زیر فرنچ اطراف را نگاه می­کردیم. البته اگر نگهبانان متوجه می­شدند اذیت می­کردند.

او می‌گوید: یک روز جمعه بعداز ظهر سه نگهبان مرد آمدند تا موهای ما را کوتاه کنند. وارد بند شدند و در سلول را باز کردند و گفتند: بیایید بیرون موهایتان را کوتاه کنیم. اما هیچ کدام از ما حاضر نشدیم تا آنها موهای ما را کوتاه کنند. هر کاری کردند بیرون نیامدیم و آنها مجبور شدند قیچی را به دست یکی از هم سلولی­ها بدهند و او موهای ما را قیچی کرد. وقتی وارد سلول شدیم آینه که نداشتیم، هم­دیگر را نگاه می­کردیم و به هم می­خندیدیم. موها همین­طور نا مرتب کوتاه شده بود و هر کسی از قیافه دیگری خنده­اش می­گرفت!

روزهای بازجویی، روزهایی سراسر ترس و دلهره و وحشت بود. یک روز توی اتاق بازجویی بودم که دیدم یک پسر دانشجو روی زمین نشسته است و ریاحی به من گفت: برگرد این را نگاه کن اگر حرف نزنی مثل این می­شوی. بعد که نگاهش کردم دیدم تقریباً تمام بدنش و حتی فکش هم پانسمان شده بود و همچنین دست­ها و پاها تا زانو. ریاحی با آتش سیگار بدنش را می­سوزاند و روی پاهای زندانی می­ایستاد. فکر می­کنم ناخن­هایش را هم کشیده بودند. اتاق بازجویی همیشه رعب و وحشت خاصی را به دل زندانیان می­انداخت. هر وقت به آنجا می­رفتیم، پاهایم شروع به لرزیدن می­کرد و دمپایی بزرگی که به پایم بود به زمین می­خورد و تلق تلق صدا می­کرد. بازجوها مسخره می­کردند و یکی از آنها می­گفت چرا تانگو می­رقصی؟

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: