ليبراليسم، خاصه ليبراليسم كلاسيك، نظريه سياسي مدرنيته است. اصول موضوعهاش- فرد خودسامان با دلمشغولياش به آزادي و حريم خصوصي؛ رشد ثروت و جريان پيوسته ابداع و اختراع؛ و دستگاه دولت كه براي زندگي مدني هم ضروري است و هم تهديدي هميشگي - مشخصترين ويژگيهاي زندگي مدرن هستند و نگرش فكرياش نگرشي است كه تنها ميتوانسته در جامعه پساسنتي اروپاي بعد از فروپاشي مسيحيت قرون وسطايي كاملا ريشه بدواند.
ليبراليسم اما با وجود سلطهاش در مقام نظريه سياسي عصر مدرن، هيچگاه بيرقيب جدي فكري و سياسي نبوده. محافظهكاري و سوسياليسم به طرقي مختلف، پاسخهايي به چالشهاي مدرنيتهاند كه ريشههايشان را ميتوان به بحرانهاي انگليس سده هفده رساند، اما تنها در پي انقلاب فرانسه به سنتهاي فكري و عملي مشخصي بدل شدند. هم انديشمندان محافظهكار و هم متفكران سوسياليست، نقدهايي ناب بر ديدگاه و جامعه ليبرالي به دست ميدهند كه آنها را تنها ميتوان در بافتي تاريخي كه هر سه اين سنتها در آن زاده شدهاند، فهميد وکاوید.
محافظهكاران هر از گاه تفكر نظري پيرامون زندگی سياسي را كوچك شمردهاند و به اشاره گفتهاند كه دانش سياسي رويهمرفته شناخت عملي طبقه حاكم موروثي از اين است كه امور دولت چگونه بايد انجام گيرد؛ نوعي دانش كه به بهترين شكل، بياننشدني مانده و سازماندهي خردگرايانه آن را به فساد نكشانده. با اين حال، سدههاي نوزده و بيست آكنده از نوعي انديشه محافظهكارانهاند كه كاملا به نظاممندي و ژرفاي هر انديشهاي است كه در سنت ليبرالي يافت ميشود و سرشار از بينشهايي است كه انديشه ليبرالي ميتواند سودمندانه به كارشان گيرد.
در نوشتههاي هگل، برك، دو مستر، ساويني، سانتيانا و اوكشات - كه همهشان حتي اگر به دليل داشتن روحيه مشترك واكنش به زيادهرويهاي عقلگرايي ليبرالي هم كه باشد، محافظهكارند - نقدهاي بيپرده پرشماري ميبينيم كه انديشه ليبرالي به زيان خود بر آنها چشم ميبندد. اين دست نقدهاي محافظهكارانه، اصلاحاتي بسيار گرانبها بر اوهام شاخص ليبرالياند، اما غالبا اشكالي از نوستالژي و خيالپردازي در خود دارند كه هيچ فرد ليبرالانديشي نميتواند آنها را تاب بياورد و بعضي وقتها حاوي بدفهميهاي آشكاري از سرشت خود ليبراليسم هستند. حال بگذاريد ببينيم كه مايه تمايز ديدگاه محافظهكارانه درباره انسان و جامعه چيست و نگرش محافظهكارانه چه چيزي براي عرضه به ليبرالها دارد.
انديشه محافظهكارانه از بُعد پاسخ فكرياش به انقلابهاي 1688 و 1789 در انگليس و فرانسه و بعد از آن در همه جا، از اين جهت انديشهاي خاص و متمايز است كه واقعيت بنيادين حيات سياسي را رابطه شهروند و حاكم ميداند. از نگاه محافظهكاران، روابط قدرتْ وجوهي از شكل طبيعي زندگي اجتماعياند كه نبايد به طريقي ليبرالي با قرارداد ميان افراد توضيح داده شوند، چه رسد به اينكه با ارجاع به باورهاي اخلاقي، از نوعي كه دربردارنده گرايشهاي سوسياليستي است، توضيح داده شوند. خميره حيات سياسي از اجتماعهاي تاريخي تشكيل شده و از نسلهاي پرشماري از انسانها تركيب يافته و سنتهاي خاص كشور و ديار انسانها، اين خميره را شكل داده است.
انديشه محافظهكارانه، ترديد خود در قبال انسانيت عام و فرديت مجردي را كه ميبيند ليبراليسم به ستايشش نشسته، آشكار ميكند و پا ميفشارد كه فرد انساني يك دستاورد فرهنگي است، نه يك حقيقت طبيعي. اصطلاحات بنيادين انديشه محافظهكاري، چنانكه در آثار دو مستر و برك ميخوانيم، قدرت، وفاداري، سلسلهمراتب و نظم هستند، نه برابري، آزادي يا بشريت. انديشه محافظهكاري به جاي تاكيد بر اصولي جهانشمول كه شايد تصور شود اين انديشه نمونه آنهاست، بر خاصبودنهاي حيات سياسي انگشت ميگذارد. غالبا هرچند نه هميشه گفته ميشود كه نقش ايدههاي كلي در زندگي سياسي، نقش يك پيامد جانبي است - بازتابي از نيروهاي ژرفتر احساس، علاقه و اشتياق. از اين رو انديشه محافظهكاري برخلاف ليبراليسم و سوسياليسم، مشي جانبدارانه دارد و به طلب برابري بدگمان است. اين انديشه، شكاك و بدبين هم هست و در واكنش به انقلاب صنعتي، مستعد آن است كه شكست و فروپاشي شيوههاي قديمي را ببيند و به فرصتهاي پيشرفت و آزادي كه گسترش اختراعات و ماشينها در پي آورده، اعتماد نكند.
محافظهكاري انگليسي سده نوزده، مكتب يكدستي از تفسير تاريخي و نقد اجتماعي در پي آورد كه طبق تصويري كه به دست ميداد، صنعتمداري مايه سقوط استانداردهاي زندگي مردم بود و روابط ديرين سلسلهمراتبي را كه در آنها حاكمان تعهدي را در قبال مردم عادي ميپذيرفتند، از هم ميپاشاند. در نوشتههاي سياسي بنجامين ديزرائيلي - كه شايد به خاطر حضور چشمگيرش در ميدان سياست، پرنفوذترين متفكر ضدليبرال انگليسي سده نوزده بود، اما نگرشهايي از خود بروز ميداد كه بسياري از متفكران ديگر همچون كارلايل، راسكين و ساوتي نيز داشتند - اين خصومت با پيامدهاي اجتماعي انقلاب صنعتي، فلسفه نوستالژيك و عجيب و غريب پدرمآبي توري را خلق كرد كه بر پايه آن، دولت ملي وظايفي را انجام ميدهد كه روزگاري بر دوش اشراف محلي بود.
انديشه سوسياليستي كه براي درهمريختگي هنجارها و طريقه زندگي قديمي در نتيجه تجارت و صنعت غصه ميخورد، از بسياري جهات پژواكي از عقايد محافظهكارانه است. پژوهش فردريش انگلس در اوضاع و احوال طبقه كارگر انگليس، به همان اندازه به خاطر بيان سادهاش از زندگي پيشاصنعتي درخور توجه است كه به خاطر روايتش از محروميت و سيهروزي معاصر. هم نويسندگان محافظهكار و هم نويسندگان سوسياليست معمولا در زندگي انگليسي، جايي ميان دو قرن شانزده و نوزده، (به قول كارل پولاني) يك «تحول بزرگ» را ميبينند كه در آن، نيروي فردگرايي و طبقات جديد رو به رشد، آيينهاي اجتماعي همگاني را فروميپاشند.
سوسياليستها برخلاف محافظهكاران عمدتا به پيامدهاي اجتماعي صنعتمداري خوشبين بودند و در حقيقت فراوانياي را كه صنعت امكانپذير ميكرد، شرط ضروري پيشرفت به جامعه برابر بيطبقه ميپنداشتند. اما آنها مانند محافظهكاران و برخلاف ليبرالها غالبا فردگرايي مجردي را كه در انديشه ليبرالي مييافتند، نميپذيرفتند و با جانبداري از ايدههاي جامعه اخلاقي، انديشههاي ليبرالي جامعه مدني را رد ميكردند. اگرچه سوسياليستها هميشه بيش از محافظهكاران به آينده سياسي اميدوار بودند، اما در انگليس و اروپاي سده نوزده، همنظر با محافظهكاران، عصر ليبرالي را بخشي از پيشرفت اجتماعي و يك مرحله گذار در آن ترسيم ميكردند.
ضعفهاي انديشه سوسياليستي و محافظهكارانه تا اندازهاي در تفسيرشان از تاريخ نهفته است و تا اندازهاي در تصوير بسيار مبهمي كه از نظمي پساليبرال در نوشتههايشان به دست دادهاند. هم سوسياليستها و هم محافظهكاران با واكنش تند به مصائب آشكار نظام صنعتي، درباره ابعاد ويرانگرش به گزافهگويي افتادند و تاثير سودمندش بر استانداردهاي زندگي عمومي را كوچك شمردند. دهههاي آغازين قرن نوزده، افزايش چشمگير و پيوسته جمعيت، مصرف كالاهاي تجملي و درآمدها را شاهد بود كه به هيچ رو با افسانه تاريخي فلاكت عمومي كه در نوشتههاي ماركسيستي و بسياري از نوشتههاي محافظهكارانه بيان ميشد، همخواني نداشت.
افزون بر آن اين انديشه كه تجارت و صنعت، شكافي بزرگ در نظم اجتماعي پديد ميآورد، دستكم در انگليس آشكارا بيپايه به نظر ميرسد. انگليس تا آنجا كه ميتوان به عقب بازگشت، جامعهاي عمدتا فردگرايانه بود كه نهادهاي خاص فئوداليسم در آن يا نبودند يا ريشههايي قوي نداشتند. به نظر ميرسد كه متفكران محافظهكار و سوسياليست سده نوزده، تاريخ جامعه را كه مدلهاي تغيير اجتماعيشان عمدتا از آن بيرون ميآمد، بد فهميدهاند.
اساسيترين ضعف انديشههاي سوسياليستي و محافظهكارانه را بايد در برداشتشان از نظم بديل ضدليبرالي يافت. تا ميانه سده نوزده، الگوهاي فردگرايانه حيات اقتصادي و اجتماعي در بيشتر اروپا (شامل روسيه) گسترش يافته بود و هيچجا نظم اجتماعي سنتياي از جنس روابط جمعي ناگسسته برجا نمانده بود كه محافظهكاران از آن دفاع كنند. جايي كه محافظهكاري به كاميابي سياسي ميرسيد - چنانكه درباره ديزرائيلي و بيسمارك اينگونه بود - با سازگاري عملي با زندگي فردگرايانه بود كه كامياب ميشد و هيچ چيزي شبيه به انقلاب ضدليبرالي را كه ديزرائيلي و ديگر محافظهكاران رمانتيك رويايش را در سر ميپروراندند، به راه نينداخت. در سال 1914 كه نظم ليبرالي در اروپا فروپاشيد، در بيشتر كشورهاي اين قاره، مدرنيسمي درنده، مضحك و (در آلمان) قتلعامگر به جاي آن نشست كه پيوندش با سنتهاي حقوقي و اخلاقي غرب را بريد و هرگاه سياستهايش پياده ميشد، (در عوض بازسازي پيوندهاي اجتماعي) بيقاعدگياي هابزي را در پي ميآورد. پس از آن در تاريخ قرن بيستم هيچ نمونهاي از نهضتهاي موفقيتآميز محافظهكارانه ضدليبرالي سراغ نداريم و بزرگترين دولتمردان محافظهكار - همچون دوگل و آدناور - نگرشي مديريتگرايانه و واقعبينانه را در قبال جامعه مدرن اتخاذ كردهاند كه فردگرايي سرسخت و چارهناپذير اين جامعه را همچون تقديري تاريخي ميپذيرد كه سياست بخردانه آن را در خود فروميكشد، نه اينكه دگرگونش كند.
سرنوشت اميدهاي سوسياليستي به شكل تازهاي از جامعه اخلاقي، خيلي بهتر از سرنوشت ديدگاههاي محافظهكارانه درباره نوسازي حيات اجتماعي نبوده است.
جنگ جهاني نخست، اميدها به همبستگي بينالمللي طبقه كارگر را ناگهان نقش بر آب كرد و پيروزي متعاقب سوسياليسم در شكلي غيرليبرالي و انقلابي در روسيه، سرآغاز نظام سياسي جديدي شد كه البته از نظر كنترلهاي تماميتخواهانه بيش از آن كه با آرمانهاي سوسياليستي اشتراك داشته باشد، با تجربيات ناسيونالسوسياليستي بعدي ميخواند. پروژهها و نظامهاي سوسياليستي همه جا در اثر واقعيات سرسخت سنتهاي متمايز فرهنگي، ملي و ديني و فراتر از آنها، واقعيت سركش فردگرايي فراگير و ازبين نرفتني حيات اجتماعي مدرن شكست خوردند. با وجود همه خطابههاي رايج سوسياليستي درباره ازخودبيگانگي، نهضتهاي سوسياليستي هنگامي پايدارتر و كاميابتر از هميشه بودهاند كه كوشيدهاند جامعه فردگرا را تعديل كنند، نه اينكه كاملا تغييرش دهند. به همان سان كه به نظر ميرسد تنها شكل امكانپذير محافظهكاري، محافظهكاري ليبرال است، سوسياليسم هم تنها هنگامي به موفقيت رسيده كه مولفههاي اساسي تمدن ليبرالي را در خود كشيده.
محافظهكاري و سوسياليسم را بايد در ارائه بديلهايي براي جامعه ليبرالي ناكام پنداشت؛ اما با اين حال هركدام بينشهايي به دست ميدهند كه سنت فكري ليبرالي ميتواند به خوبي به كارشان گيرد. شايد پرارزشترين بينش محافظهكارانه در اين نقدش بر پيشرفت نهفته است كه رشد دانش و تكنولوژي به همان سادگي كه براي پيشرفت و رهايي به كار ميرود، ميتواند همچون جزایر گولاگ براي دستيابي به اهدافي ستمگرانه و جنونآميز هم وارد كارزار شود.
تجربه سده بيست، بدگماني محافظهكاران به اين باور ليبرالهاي قرن نوزده را كه تاريخ بشر، مسير پايداري از رشد است كه البته گاه متوقف شده و گاه به تاخير افتاده، ولي دستآخر نميتوان در برابرش مقاومت كرد - چيزي كه بنيانگذاران اسكاتلندي ليبراليسم كلاسيك به آن اعتقاد نداشتند - تاييد كرده است. امروز آشكار است كه تنها مايه تاييد اين اميد ليبرالي، نه قوانين يا گرايشهاي خيالين تاريخي، بلكه تنها سرزندگي خود تمدن ليبرالي است. باز گذر زمان، درستي ترديدهاي موجه محافظهكاران را درباره جامعه تودهاي كه شمار زيادي از اعضايش از سلطه سنتهاي فرهنگي قديمي رها شدهاند، ثابت كرده است.
اين حقيقت اساسي را كه حفظ سنتهاي اخلاقي و فرهنگي، شرط ضروري پيشرفت پايدار است - حقيقتي كه متفكران ليبرالي چون توكويل و كنستان، ارتگا اي گاست و هايك تصديقش كردهاند - بايد تاثير هميشگي تاملات محافظهكارانه پنداشت.
در دهههاي اخير، انديشه محافظهكاري خصومت كمتري با نهادهاي بازار از خود نشان داده و به شكلي روزافزون، پشتيباني از نظم خودانگيخته در جامعه را كه محافظهكارها عزيزش ميدارند، در آزاديهاي بازار ديده است. در برابر، انديشه سوسياليستي كه نشانههايي از اتلاف و آشفتگي را در نهادهاي بازار ديده و اين نهادها را در شكست برنامهريزي عقلگرايانه سزاوار سرزنش شناخته، ضرورت آنها را كندتر پذيرفته است.
در حقيقت مكتبي از انديشه سوسياليسم بازار سر برآورده كه دستكم همان قدر به جان استوارت ميل وامدار است كه به ماركس؛ و نهاد اساسي مولد در اقتصاد سوسياليستي را تعاونيهاي كارگري ميداند كه تقسيم منابع در ميان آنها به ميانجي رقابتهاي بازار انجام ميشود. پذيرش واقعبينانه نقش توزيعي بازار نشان از آن دارد كه اين مكتب جديد انديشه سوسياليستي، به شكلي خوشايند از اطمينان و دلگرمي مرسوم سوسياليستي به دورنماي برنامهريزي متمركز اقتصادي دست شسته، اما اين مكتب با مشكلات جانفرساي مختلفي روبهرو است كه در كنار هم پروژه سوسياليسم بازار را نابود ميكنند.
گرفتاري نخست كه جيمز ميد، اقتصاددانان برجسته كينزي به آن اشاره كرده، اين است كه با تكهتكه كردن اقتصاد به بنگاههايي با مديريت كارگران، صرفه به مقياسهاي مهمي از كف ميروند. افزون بر آن چنانكه تجربه يوگسلاوي [سابق] نشان ميدهد، پيامد ناخوشايند تعاونيهاي كارگري كه فرد در آن هم شغل دارد و هم سرمايه ميآورد، ايجاد بيكاري در ميان كارگران جوان و ترغيب كارگران درون تعاونيها به اين است كه همچون شركتهاي خانوادگي، سرمايه را به كندي مصرف كنند.
اگر تجربه را چراغ راه آينده بگيريم، اقتصادهايي كه كارگران مديريتشان ميكنند، احتمالا كند و بيرونق خواهند بود، نوآوريهاي فناورانه چنداني نخواهند داشت و توزيع فرصتهاي شغلي كه ايجاد ميكنند، بسيار ناعادلانه خواهد بود.
دستآخر، همه برنامههاي سوسياليسم بازار با مشكل بنيادي تخصيص سرمايه دست به گريبانند. بانكهاي مركزي دولتي بايد سرمايه را با چه معياري در ميان تعاونيهاي كارگري مختلف تقسيم كنند؟ در سيستمهايي كه شالودهشان كاپيتاليسم بازار است، تامين سرمايه پرمخاطره بخشي از كارآفريني پنداشته ميشود - فعاليتي خلاقانه كه نميتوان در قواعدي بيچونوچرا فرمولبندياش كرد. اگر آنچنانكه در بيشتر برنامههاي سوسياليسم بازار، اگر نه در همه آنها ميبينيم، تامين سرمايه در دولت متمركز باشد، چه نرخ سودي بايد مطالبه شود و «بانك سرمايهگذاري دولتي» را چگونه بايد به خاطر زيانهايش تنبيه كرد؟ اين ايراد دندانشكن بر برنامههاي سوسياليسم بازار، در هر شكلي كه عملا قابل تحقق باشند، وارد است كه تمركز سرمايه در دولت، لاجرم رقابتي سياسي را بر سر منابع در پي ميآورد كه در آن، صنايع و بنگاههاي جاافتاده برنده خواهند بود و بنگاههاي تازهپا، پرخطر و ضعيف، بازنده. به سخن ديگر، سوسياليسم بازار صرفا كشاكش توزيعي زيانباري را كه تحليلگران مكتب انتخاب عمومي در بافت اقتصادهاي مختلط نظريهپردازي كردهاند، تشديد ميكند.
اين نارساييها در برنامههاي سوسياليسم بازار حكايت از آن ميكند كه رقابت بازار در مقام نهاد تخصيص سرمايه، نيروي كار و كالاهاي مصرفي در جوامع پيچيده صنعتي، بديلي امكانپذير ندارد. از اين رو كوبندهترين بعد نقد سوسياليسم بر ليبراليسم اقتصادي، نه بر وجهي از سازوكار بازار، بلكه بر نارساييهايي است كه از ديدگاه عدالت در تخصيص آغازين منابع وجود دارد. يكايك جوامع موجود، توزيعي از سرمايه و درآمد دارند كه از عواملي پرشمار همچون اعمال ناعادلانه پيشين در قالب نقض حقوق مالكيت، اعمال محدوديت بر آزادي عقد قرارداد و استفادههاي ناعادلانه از قدرت اقتصادي ريشه ميگيرد.
به اين دليل است كه رابرت نازيك توصيه كرده كه «اصل تفاوت» جان رالز را همچون قاعدهاي براي اصلاح بيعدالتيهاي پيشين برگيريم. نازيك به احتمال زياد در توصيه يك اصل برابريطلبانه سفت و سخت براي بازتوزيع درآمد به عنوان واكنشي اصلاحگرانه به فشار تاريخي بيعدالتيهاي پيشين زيادهروي ميكند، چه اينكه تلاش براي برپايي الگويي از توزيع درآمد يا ثروت، توجيهي ندارد.
هدف سياستها نبايد تحميل الگويي از اين دست باشد - چون احترام به آزادي مستلزم پذيرش اختلال در الگوها از طريق انتخابهاي آزاد است- بلكه هدف سياستها بايد جبران عدم دسترسي به آزادي برابر در گذشته باشد. بهترين راه دستيابي به اين هدف، سياستي برابريطلبانه براي توزيع درآمد نيست.
واكنشي مناسبتر به واقعيت بيعدالتي در توزيع سرمايه، بازتوزيع خود سرمايه شايد به شكل ماليات منفي بر سرمايه است كه ميراثي از ثروت را به افراد بيمالومنال ميدهد و اثرات بيعدالتيهاي پيشين را براي آنها جبران ميكند. از ديدگاه ليبراليسم كلاسيك، براي اين دست سياستهاي بازتوزيع، امتيازي است كه بتوان بودجهشان را با فروش داراييهاي دولت تامين كرد و از اين رو مستلزم دستاندازي بيشتر دولت بر سرمايههاي خصوصي نباشند.
چه اين طرح به عنوان طرحي قابل اجرا پذيرفته شود و چه نشود، اينكه از منظر احياي آزادي اقتصادي، بازتوزيع داراييهاي سرمايهاي لازمه عدالت است، بينشي محكمهپسند از انديشه سوسياليستي است كه نظريهپردازان مكتب انتخاب عمومي بيش از همه آن را تصديق كردهاند.
حملات محافظهكارانه و سوسياليستي به ليبراليسم، ما را به خوبي متوجه نقايص جامعه و انديشه ليبرالي كردهاند. اين حملات فراتر از هر چيز، براي مقاومت در برابر اين وسوسه كه گمان بريم جامعه ليبرالي را هميشه بايد با شكلهاي تاريخي احتمالياش يكي بگيريم، به ما كمك خواهند كرد.
اگر تفكر محافظهكاري به ما ميآموزد كه در نگرشمان به آنچه از سنتهاي اخلاقي و فرهنگي به ارث بردهايمْ، محتاط باشيم، انديشه سوسياليستي ما را به تصديق اين حقيقت واميدارد كه دفاع اخلاقي از آزادي به اصلاح بيعدالتيهاي پيشين از راه چازنهزني دوباره بر سر حقوق جاافتاده نياز دارد.
خلاصه اگر اهداف ليبرالي و شرايط تاريخي كه جوامع ليبرالي خود را در آن مييابند به چشماندازهاي محافظهكارانه و راديكال باشد،نیاز دارند دفاع از جامعه ليبرالي محتاج آن است كه انديشه و عمل ليبرالي براي اتخاذ اين چشماندازها آماده باشد.