تا یکی دو سال بعد از حماسه ملبورن یکی از برنامههای ثابت خیلی از مهمانیهای ایرانیها این بود که صاحبخانه یک کاست وی اچ اس از بازی ضبط شده ایران و استرالیا را گنجینه اسرارش بیرون میکشید و با مهمانها نود دقیقه بازی ایران و استرالیا را می دیدند و مدام چنان هیجانزده میشدند که انگار شاهد پخش زنده آن بازی هستند.
آفتاب روز هشتم آذرماه سال ۱۳۷۶ کمکم به میانههای مسیر خود در آسمان میرسید که بچه مدرسهایهای زیادی داشتند خودشان را از دیوار بالا میکشیدند تا از مدرسه فرار کنند و بتوانند آخرین بازی تیم ملی کشورمان در راه رسیدن به جامجهانی را تماشا کنند. دیداری که حکم مرگ و زندگی را برایشان داشت. اتفاقی که میتوانست فردایش حیاط مدرسهها را پر از شور و هیجان کند و یا برعکس سرخوردگی آنها را برای مدتها موجب شود چرا که از جادوی عجیب زندگی در آن روزهای یکی همین بود که فوتبال مسئلهای در حدمرگ و زندگی بود اگر فراتر از آن نبود.
به نقل از تابناک، کسی نفهمید که چه اتفاقی افتاد تا در سبد علائق ایرانیها فوتبال رفتهرفته رنگباخت تا اینکه از از پدیدهای که رگ گردنها برای آن باد میکرد به موضوعی ساده و پیش پا افتاده و معمولی بدل شد. چه شد تا هوادارانی که روزی از دست دادن محرمی و قلعهنویی، یکسال بعد از دعوای معروف دربی، رویشان نمیشد درمدرسه سرشان را بلند کنند و حیثیتشان را برباد رفته میدیدند امروز با خیال راحت از حضور بیشمار ستارههای حریف در تیم خود استقبال میکنند. اما هرچه بود و هرچه شد هنوز هم که هنوز است وقتی هشت آذر میشود و تلویزیون و رسانهها به آن روز به یادماندنی اشاره میکنند و صحنه گل کریم باقری را پخش میکنند چشمانشان برق میزند و هیجانشان را نمیتوانند کنترل کنند.
منتقدان سینما دربیان علت محبوبیت فیلمهایی چون «هامون» و «آژانس شیشهای» در تاریخ سینمای ایران و در ذهن سینما دوستان ایرانی از این عبارت استفاده میکنند که «کارگردان این فیلم فرزند زمان خویش بوده» و چون مقتضیات زمانی که در آن بوده را به خوبی درک کرده فیلمش ماندگار شده است. هرکاری بکنید جوانهای دهه شصتی و جامعه دهه هفتاد ایران نمیتواند با حمیدِ هامون و حاج کاظمِ آژانس همزاد پنداری نکند. حکایت تیم ملی فوتبال آن سالهای ایران هم همین است.
تیم ملی فوتبال دهه هفتاد ایران هم با همه مقتضیات خاص خودش یکی از آن «فرزندان زمان خویش» بود که در هشت آذر ۱۳۷۶ در ذهن ایرانیها ماندگار شد.ایرانیهایی که دو دهه سخت را پشت سر گذاشته بودند حالا فرصت یافته بودند تا تجربههای جدیدی کسب کنند. هشت سال جنگیده بودند و خیلی بیشتر از آن هشت سال را مشغول التیام زخمهای خود بودند. درد از دست دادن عزیزان و ویرانی خانهها که کمی کاسته شد ایرانیها تازه این مجال را یافتند تا بار دیگر خودشان را به جهانیان معرفی کنند. و این بار این خود نمایی در ضربههای سر علی دایی و دربیلهای ریز خداداد و شوتهای کریم و هنرنماییهای احمدرضا عابدزاده نمایان شده بود. تیم بیادعایی سیبیلوهای ایرانی که چند سالی خوب نتیجه میگرفت سرانجام بعد از یک ماراتن طولانی در ملبورن و با فرار خداداد عزیزی به نقطه اوج هیجانش رسید. لحظهای که خداداد ایران را به جامجهانی برد و ما را به آسمان!
چیزی که اینروزها حتی با صعود تیم ملی به جام جهانی مثل آن سالها تا حد مرگ ما را خوشحال نمیکند. علت همان فرزند زمانه بودن است. شک نکنید که تیم ملی آن سالهای ایران نمادی از زندگی دو دهه گذشته ما ایرانیها بود. ایرانیهایی که با سخت کوشی هشت سال جنگ را با بسیج مردمی پشت سرگذاشته بودند و بلافاصله بعد از آن سالهای سخت اقتصادی پس از جنگ را هم جنگیده بودند بیشک ستارههای آن زمان تیم ملی را که برای پیروزی تیمشان سر میدادند را به عنوان قهرمانهای خود برمیگزیدند. مگر میشد در آن سالها، البته فقط آن سالها، علی دایی را که با سر بانداژ شده چنان گل دلاورانهای به کویت زده بود را در حد اسطورههای کهن بالا نبری و به چسباندن پوسترش به دیوار اتاقت افتخار نکنی؟
هشت آذر ۱۳۷۶ یکی از آن روزهایی بود که صفحه جدیدی در زندگی ما ایرانیها باز شد. همین که خاطره آن روز هنوز برایمان بعد گذشت شانزده سال نزدیک و گرم و صمیمی است نشان میدهد که ما تجربهای متفاوت و خوب را در آن روز پشت سر گذاشتیم فقط شاید اگر یکی از قاضیان گینس آن روز آماری از فرار بچهها از مدارس مختلف سراسر ایران ثبت میکرد شاید یک رکورد به یادماندنی در کتاب رکوردهای دنیا ثبت میشد.