رستم و سه سرباز همراه صندوق آرا بودند که عناصر گروهک تروریستی کومله ماشین را منفجر کرد. آن سه سرباز همان لحظه شهید شدند؛ اما رستم که به شدت زخمی بود، به سمت رودخانهای که همان کنار بود، رفت.
به گزارش خرداد و به نقل از خبرنگار گروه سیاسی خبرگزاری میزان، در هفتههای اخیر عناصر ضدانقلاب و معاندین با همراهی برخی مزدوران داخلیشان در فضای مجازی، پروژه تطهیر و مظلوم جلوه دادن، یک عنصر تروریستی به نام «رامین حسینپناهی» عضو گروهک تروریستی و تجزیهطلب کومله را کلید زدهاند.
نام «کومله» را باید مترادف با «داعش» دانست؛ گروهکی تجزیهطلب و ضدایرانی که اعضایش در آدمکشی و جنایتکاری چیزی کمتر از داعشیها نداشته و ندارند. اعضای این گروهک در مقطعی بویژه در دهه ۶۰ وحشیانهترین جنایات را علیه مردم شمالغرب کشور مرتکب میشدند؛ از سربریدن تا شمع آجین کردن و سوزاندن.
نگاهی گذرا به جنایتها و شرارتهای گروهک تروریستی و تجزیهطلب کومله، عمق دشمنی سرکردگان و عناصر این گروهک با مردم ایران و مردم انقلابی کردستان را عیان میکند. در ذیل به گوشهای از جنایت کوملهایها یعنی همکاران رامین حسینپناهی اشاره شده است.
شهید رستم رشیدی در تاریخ ۶ فروردین ۱۳۳۲ در روستای حاجیآباد بندرعباس در خانواده سادهزیست متولد شد. پدرش کشاورز و مادرش خانهدار بود. آنها پنج خواهر و چهار برادر بودند.
او تا کلاس پنجم دبستان در روستای حاجیآباد درس خواند. رستم خدمت سربازی را در بندرعباس گذراند. بعد از آن وارد ژاندارمری شد. با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت. او سال ۱۳۶۴ ازدواج کرد. ثمره ازدواجش یک فرزند دختر و یک پسر است.
سرانجام رستم رشیدی در تاریخ ۶ مرداد ۱۳۶۸ توسط عناصر گروهک تروریستی کومله در مهاباد به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر گفتوگوی بنیاد هابیلیان با همسر شهید رستم رشیدی (کبری محمودآبادی):
«ما در روستای محمودآباد سیرجان زندگی میکردیم. به واسطه دخترداییم که عروس یکی از بستگان رستم بود، با او و خانوادهاش آشنا شدم. وقتی ۲۰ ساله بود، پدرش فوت کرد. پانزده سال بعد با مادر و خواهر و برادرهایش به خواستگاری آمدند. من ۲۰ ساله بودم. ما خانواده مذهبی بودیم و رستم مرد باخدایی بود. من جواب مثبت دادم. مراسم عقد و ازدواج ما در روستا خیلی ساده برگزار شد.
رستم در ژاندارمری خدمت میکرد. بعد از ازدواج در همان روستا برای من خانهای اجاره کرده و خودش هم به روستای محل خدمتش که اطراف حاجیآباد بود، رفت. این شرایط سه ماه طول کشید تا اینکه محل خدمتش به روستای دهستان سیرجان منتقل شد. من هم به آنجا رفتم. دو سال در روستای دهستان بودیم، تا اینکه یک روز که به خانه آمد، گفت که به مدت دو سال باید به مهاباد برود. آن زمان من فرزند اولم را باردار بودم و نمیتوانستم با او به مهاباد بروم. رستم در حاجیآباد برایم خانه اجاره کرد و خودش به مهاباد رفت. وقتی فرزندمان به دنیا آمد، بعد از مدتی با هم به مهاباد رفتیم. با وسایل اندکی که همراه داشتیم، اتاقی اجاره کردیم و در همان خانه، یکی از همکاران همسرم در اتاق دیگری زندگی میکرد، در واقع سه خانواده در یک خانه زندگی میکردیم. بعد از یک سال و نیم زندگی در آنجا دوباره باردار شدم. بیستوپنج روز مانده بود تا خدمتش در مهاباد تمام شود. همزمان با انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۶۸ بود. پنجشنبه رستم به خانه آمد و گفت که برای انتخابات باید مراقب صندوق آرا باشد و کارش تا عصر جمعه طول میکشد. از ما خداحافظی کرد و رفت. در آن لحظه دخترم شروع به گریه کرد، من هم خیلی ناراحت بودم؛ ولی دخترم را به خانه بردم و آرامش کردم.
عصر جمعه شد؛ اما از رستم خبری نشد. تا نیمه شب منتظرش بودم، نیامد. صبح فردا به ژاندامری محل خدمتش رفتم. به سرباز دژبانی گفتم من همسر رستم رشیدی هستم. قرار بود دیروز به خانه بیاید؛ اما تا الان خبری از او ندارم. سرباز به داخل ژاندارمری رفت و بعد از مدتی آمد. گفت: «آقای رشیدی به ماموریت رفته است و تا آخر ماه نمیآید.» به ما نیز گفت: تا به شما بگوییم به منزل آقای زمانی (همکارش) بروید. من هم به خانه آقای زمانی رفتم. آنجا به من گفتند که آقای رشیدی سفارش کرده شما را به حاجیآباد برگردانیم و خودش هم بعد از ماموریت به حاجیآباد میآید. با خانواده همسرم صحبت کرده بودند و خبر شهادت رستم را به خانوادهاش داده بودند. دو روز بعد از اینکه به حاجیآباد رسیدم، به من گفتند که رستم پایش شکسته و در بیمارستان بندرعباس است. خیلی ناراحت بودم؛ اما هنوز هم احتمال شهادتش را نمیدادم، تا اینکه چند ساعت قبل از آوردن جنازه به حاجیآباد، خبر شهادت او را به من دادند. وقتی جنازه زا آوردند، من از هوش رفتم. مدتی بیهوش بودم، آنها صبر کردند تا به هوش بیایم و برای آخرین بار همسرم را ببینم و با او وداع کنم.
دوران انقلاب در راهپیماییها شرکت میکرد. همیشه میگفت: «خدا را شکر امامخمینی (ره) آمد و ما را نجات داد.»
رستم در دوران جنگ تحمیلی یک سال در جبهه خدمت کرده بود. همیشه میگفت: «همرزمانم به شهادت رسیدند، کاش من هم شهید شده بودم.»
رستم و سه سرباز همراه صندوق آرا بودند که عناصر گروهک تروریستی کومله ماشین را منفجر کرد. آن سه سرباز همان لحظه شهید شدند؛ اما رستم که به شدت زخمی بود، به سمت رودخانهای که همان کنار بود، رفت. از رد خونی که در آب بود او را پیدا کردند؛ اما رستم در راه بیمارستان سنندج شهید شد و در همان حاجیآباد به خاک سپرده شد.»